🍃🌸 ✍مدتی گذشت تا اینکه در عملیات کربلای 5 مجددا" همراه با علی اکبر در عملیات شرکت کردم منطقه عملیاتی شلمچه ، چه جنگی عجب حجم آتشی در مدت چند روزی که در آن منطقه بودیم حتی یک لحظه صدای انفجارات قطع نمی شد و ما لحظه به لحظه شهید و مجروح میدادیم هرکس برای انجام هرکاری بلند می شد شهید یا مجروح می شد . ✍سیستم عصبی بدنم کاملا" آسیب دیده بود دیگر نمیتوانستم غذا بخورم وقتی میخواستم غذا را بجوم دندانهایم به شدت درد میکرد از طرفی هم صدای انفجارات پی در پی و دیدن شهدا و مجروحین و از همه اینها بزرگتر شهادت فرمانده گروهان عزیزمان شهید علی بهزادی دیگه حالی برای ما نگذاشته بود . ✍مسئولین تصمیم گرفتند که گردان را جهت سازمان دهی مجدد به عقب برگردانند ، توی وانت لنکروز که نشسته بودیم دیگه شب شده بود ، اکبر نام تک تک شهدارا می برد و می گفت کو فلانی ، فلان شهید کجاست ،فلانی چی شد وقتی که نگاهش به من افتاد از آنجائی که من آرپیجی زن بودم به من گفت نیروی کمکی تو کجاست بیژن غلامی چی شد من در پاسخ به او گفتم شهید شده . ⤵