🍂 🔻 فردایی که نیامد... رحیم قمیشی مادر شهیدان منصور و‌ محسن بنی‌نجار دو پسرش را در جنگ از دست داده بود. دامادش، امیر عطاپور هم بر اثر جراحات ناشی از جنگ سال‌ها پس از آتش‌بس شهید شده بود. برادرش را هم در جنگ از دست داده بود. اما محکم ایستاده بود و خم به ابرو نمی‌آورد. به‌خصوص که پسر بزرگ‌اش پیکرش هم برنگشته بود. یعنی چیزی که مطمئن‌اش کند شهید شده وجود نداشت. مادر بود دیگر... می‌دانم در دل‌اش چه خبر بوده! فکر می‌کرده یک‌باره درِ اتاق باز می‌شود، محسن‌اش می‌آید، محسن که کمی پیر شده، کمی شکسته شده، کمی تیره شده، شاید هم جای ترکشی روی صورتش هست، ولی همان خودش است. با همان خنده‌اش... با همان بوی خوب خودش... می‌آید و‌ می‌گوید مادر! چرا غم گرفته‌ای، من که زنده‌ام. ببین، خوب نگاهم کن، دست بکش به صورتم..... خودمم... مادر، شب‌ها با همین رویاها به خواب می‌رفت و صبح‌ها چشم‌هایش به در بود. تا اینکه بعد از ۳۴ سال، آرامگاهی پیدا شد که گفتند این قبر محسن‌ات است. قبر بی‌نشانی در بیابان‌های عراق، تنها یک کد داشت «۱۶۱». نه اسمی، نه فامیلی، نه تابلویی، نه پرچمی، نه زائری، نه سایبانی... رفت عراق قبر پسرش را بغل گرفت. با او کلی صحبت و درد دل کرد، حرف‌های ناگفته‌اش را زد، اشک‌های نریخته‌اش را ریخت. بغضش را آنجا شکست... و برگشت. وقتی برگشت می‌گفت دیگر از پا افتاده... می‌دانم چه شده بود، او امیدش را برای برگشتن محسن، از دست داده بود. مادر محسن می‌گفت دیگر خیلی تنهایی را حس می‌کند، خیلی دل‌اش می‌گیرد. خیلی دلتنگ می‌شود. او امروز میهمان مادرش فاطمه زهراست مادرش هم قبر نداشت مادرش هم تشییع‌اش ساده بود مادرش هم مظلوم بود 👇👇👇👇