🍂 34 سال پیش در چنین روزی گردان کربلا ضلع جنوبی فاو را به تسخیر درآورد و به همراه تعدادی مامور به پاکسازی اطراف شدیم . ابتدا چند خانه در نخلستان بود که حاج اسماعیل گفت برویم سمت راست گردان که ی جاده خاکی در امتداد ارونده. این جاده به داخل فاو میرفت تا زیر اسکله. اون طرف جاده هم ی کانال و سنگرهای بعثی کنار اروند بود که باید میرفتیم هم برای پاکسازی و هم اینکه بعثی ها از اونجا نیان پشت سر ما . من و شهید حاجی پور و دو نفر دیگه رفتیم تو اون کانال تو کانال به طرف فاو سنگر به سنگر پاکسازی می‌کردیم و میرفتیم جلو. من جلوتر بودم که صداهایی از داخل ی سنگر شنیدم نارنجک آماده و رو حالت رگبار پریدم جلو سنگر تا اومدم نارنجک رو بندازم چشمم خورد به پیشونی بند یاحسین که روی سر کسی که روبروی من تو سنگر بود و یک لحظه مکث کردم که اون بنده خدا فوری داد زد یا زهرا ... یا زهرا حدود 10 نفری بودن با چند زخمی که شب قبل رو آب گم شده بودن از بچه های لشکر 25 کربلا . کمک کردم و اونارو هدایت کردیم به عقب . یه کم رفتم جلوتر که بعثی ها داشتن دولا دولا تو کانال میومدن کمین کردم تا رسیدن نزدیک و بنا به دستور حاج اسماعیل ایست دادم که اونا بلند شدن و اسلحه کشیدن که من و شهید حاجی پور امان ندادیم و البته در این تبادل آتش تیری کمونه کرد و رفت تو ریه بنده . حالا هی خون میوردم بالا و شهید حاجی پور میگفت چته ؟ چرا اینجوری شدی ؟ تا بنده خدا متوجه شد تیر خوردم. کمک کرد تا برم عقب و اومدم پیش پیکر شهید عبداله محمدیان و محمدرضا حقیقی وقتی لبخند رو لب حقیقی دیدم احساس کردم که زنده س و گفتم چرا اینجا خوابیده؟ الان که وقت خواب نیست که امیر صالح زاده و زهره بخش منو گرفتن و بردن تو سنگری و گفتن آره خوابیدن و از بغض و اشک اونها تازه فهمیدم این لبخند زیبای محمدرضا حقیقیه که به شهادتش رسیده و این منم که خوابم که خوابم و هنوز در خواب .