❣ دل نوشته و خاطره‌ی آقا رحیم قمیشی حمید جان! امشب دلم کمی گرفته خودم هم نمی دانم چرا؟ فقط می دانم ما یک فریب نبودیم ما یک فریب نیستیم... آن روز که دیدمت حس عجیبی داشتم چقدر صحبت هایت برایم آشنا بود چه رنگ و بوی آشنایی داشت گفتی که تو هم موسی را دیده بودی آن لحظه های آخری به تو گفته بود بچه ها را نمی توانم تنها بگذارم راستی حمید! قبلا نگفته بودی موسی معلمت بوده نشد بگویمت آن روز... من و موسی قبل از جنگ یک بار با هم کوهنوردی رفته بودیم، کوله خیلی سنگین را او برداشت، و یک روز تمام گرم را توی اشترانکوه سرگردان بودیم! من بریده بودم حسابی، ولی موسی فقط لبخند می زد و به من امید می داد. هر دو تشنه بودیم، ولی او از آب قمقمه اش نخورد، حتی یک قطره... گذاشت برای من! عصر بود رسیدیم به یک جوی باریک آب، من حمله کردم به نوشیدن، و موسی به من خندید... نمی دانستم چرا؟ حمید! آن روز عملیات کربلای چهار ساعت حدود 11 بود که من هم موسی را دیدم... نگفتی تو چه ساعتی دیده بودیش، وقتی تو موسی را دیدی لبهایش خشک بود؟ چشم های درشتش مضطرب بود؟ من که دیدمش آن طوری بود، بادگیر سبزآبی ای تنش بود، می دانست وسط محاصره ایم. من ترسیده بودم ولی موسی نه! قرار شد به دو جهت برویم، موسی گولم زد، حمید! طرف آسان را داد به من طرف سخت را خودش برداشت گفتم موسی آن طرف عراقی ها زیاد هستند چیزی نگفت... لابد توی دلش خندیده بود! نیم ساعت بعد که من توی دست عراقی ها دست هایم بسته بود فقط صدای تک تیرهایشان را می شنیدم که به مجروح ها می زدند... نمی دانم کدامش سهم موسی شد! حالا به من می گویند شما یک فریب بودید... من باور نمی کنم. نمی خواهم زندگی ام را یک فریب حس کنم. شک ندارم تو هم باور نمی کنی! ما فریب نبودیم، حمید! راستی آخر داستان کوهنوردی را نگفتم برایت موسی از آن جوی باریک و آب گوارایش نخورد. ولی من خیلی خوردم، بعدش من شکم درد گرفتم! قبلش از تشنگی به خودم می پیچیدم حالا از زیاد خوردن آب! موسی خیلی به من خندید، او تنها یک کف دست آب خورد... صاف یادم هست. فقط یک کف دست! بعدش راه افتادیم... او حالا کوله من را هم حمل می کرد. یک ساعت نشد که رسیدیم به یک دریاچه بزرگ خیلی بزرگ و زیبا خیلی چشم نواز به رنگ آسمان، آبی پر از مرغابی های قشنگ و یک دنیا آب زلال موسی پرید توی آب... حمید! به نظرت بچه های شهید همین طور نبودند؟ یک کف دست بیشتر نخوردند تا برسند به دریا همان دریای آبی همان که صبح ها رویش مه می شد و مرغابی ها آواز می خواندند همان که خیلی زلال بود... حمید جان! تو هم به من بگو بگو ما یک فریب نبودیم بچه های شهید یک فریب نبودند موسی یک فریب نبود! بگو حمید امشب دلم کمی گرفته! نمی دانم چرا؟ @defae_moghadas2