🔻
🔻 این هم نوشته ی من (حمید دوبری) برای آقا رحیم... به خیال خودم می خواستم آرام بشود ولی خودم آشفته و بغض آلود و منگ شدم. هنوز هم بدون بغض نمی توانم مطالب آقا رحیم و خودم را بخوانم.
..
ما نیمه های ناقص عشقیم و تا هست
از نیمه های خویش دور افتادگانیم
با هفتخوان این تُو به تُویی نیست، شاید
ما گمشده در وادی هفتاد خوانیم
سقراط را بگذار و با خود باش. امروز
ما وارثانِ كاسه های شوكرانیم
یك دست آوازی ندارد نازنینم
ما خامشان این دست های بی دهانیم
افسانه ها، میدان عُشاق بزرگند
ما عاشقان ِ كوچك ِ بی داستانیم
حسین منزوی
..........................
عجب حکایتی!
آقا رحیم... من خیلی خیلی کم خواب می بینم... آنقدر کم؛ که گاهی اصلا یادم می رود چه زمانی بوده و چند وقت پیش؛ که در خواب؛ رؤیایی دیده ام.
دیروز حس غریبی داشتم. مثل آدمهای چیز گم کرده بودم. گیج و منگ. شب که صدای برادرم "نهنگ تنها"* را شنیدم؛ تمام آن سرگشتگی روزانه ام مصداق خودش را پیدا کرد. دیشب خوابی دیدم. بعد بیدار شدم و مجددا خوابیدم و باز همان خواب بود و... من!
صبح اصلا یادم رفته بود تا این که متن شما را خواندم... و مثل شکست یک سدّ؛ صحنه های آن خواب جاری و در ذهنم زنده شد!
شاید خواب بی ربطی بود... نمی دانم!
در خواب؛ انگار دنبال جایی و یا کسی می گشتم. بعد در پارکینگ ساختمان یک نفر را دیدم. به سرعت بغلش کردم و زار زار در آغوشش گریستم... و گریستم!
دستش را به کمر و شانه ام که می مالید گفت: اینهمه دنبال من گشتی تا بیایی و گریه بکنی!؟
بیدار شدم. بغض کرده بودم و مغموم.
دوباره خوابیدم...
و دوباره گشتم...
و دوباره دیدمش
و دوباره گریستم!
...............................
موسی معلم من نبود.
من از بدو تولدم؛ مستاجر به دنیا آمده ام... و تا حالا هم هنوز مستاجرم.
سال 56 از چهارشیر به خیابان منصوری پشت هنرستان صنعتی نقل مکان کردیم.
به مدرسه سالاری رفتم و نام نویسی کردم. مدرسه با خانه ی موسی و مسجد حجازی؛ تقریبا همسایه بود.
موسی را نمی دانم در مدرسه؛ وقتی می آمد و بچه های درسخوان را پیدا می کرد و به مسجد می کشاند و تئاتر و فوق برنامه برایمان می چید آشنا شدم؛ یا خودم با دوستی که اهل مسجد بود؛ در مسجد حجازی دیدم و آشنا شدم...
ولی چه فرق می کند!؟
او یک معلم با نگاهی عمیق؛ و صدایی رسا و نافذ بود. هیجان سخنرانی هایش هنوز در وجودم می رقصد... و آن غفیله خواندنهایش با صدای بلند:
وَذَا النُّونِ إِذْ ذَهَبَ مُغَاضِبًا فَظَنَّ أَنْ لَنْ نَقْدِرَ عَلَيْهِ فَنَادَىٰ فِي الظُّلُمَاتِ أَنْ لَا إِلَٰهَ إِلَّا أَنْتَ ...
و بعد انقلاب شد
و بعد جنگ... و ما ادراک ما جنگ
و موسی...
و کربلای 4
فَلَمَّا أَتَاهَا نُودِيَ يَا مُوسَى...
و او و خدایش
و او و چه آتشین ماجرایی
و چه آتشی و چه طوری ... چه آفتی چه بلایی.
و چه قراری و چه قراردادی:
فَلَمَّا قَضي مُوسَي الْأَجَلَ وَ سارَ بِأَهْلِهِ آنَسَ مِنْ جانِبِ الطُّورِ ناراً قالَ لِأَهْلِهِ امْکُثُوا إِنِّي آنَسْتُ ناراً لَعَلِّي آتيکُمْ مِنْها بِخَبَرٍ أَوْ جَذْوَةٍ مِنَ النَّارِ لَعَلَّکُمْ تَصْطَلُونَ
......
رحیم جان!
شاید من نااهل بوده ام و موسی خبری برایم از آن آتش عشق و شوریدگی نیاورد.
و شاید آنقدر سرد بودم که گرمایی نبخشید.
و شاید و هزار شاید و اما و ولی!
می خواستم که ولوله برپا کنم ولی...
با شورِ شعر محشر کبرا کنم ولی...
با نی به هفت بند غزل ناله سر دهم
با مثنوی رهی به نوا وا کنم ولی...
...
تا باز روح قدسی حافظ مدد کند
دَم می زدم که کار مَسیحا کنم ولی...
فریاد را بکوبم پا بر سر سکوت
یا دست ِ کم به زمزمه نجوا کنم؛ ولی...
دل بر کنم از این دل مرداب وار تنگ
با رود رو به جانب دریا کنم ولی...
این بی کرانه آبی آیینه ی تو را
با چشمِ تشنه، سیر تماشا کنم ولی...
«باید» به جای «شاید» و «آیا» بیاورم
فکری به حال «گرچه» و «اما» کنم؛ ولی...
قیصر امینپور
.....................................
رحیم عزیزم!
ما اگر در سراب هم زیسته باشیم؛ حقیقت عشق را
و حقیقت موسی را
و حقیقت اسماعیل را
و حقیقت عشقبازی با مرگ را
و رقصیدن پنجه در پنجه ی رنج را
و آتش و خون را
و حقیقت جنون را
و لیلایی را
و شبهای یوسفی ِ در چاه را
و دلدادگی ِ زلیخا را
و شوریدن بر تفرعن را
و خشک ماند در دریای وسوسه را
و عشق را
و عشق را
و عشق را... چشیده ایم
دیده ایم
شنیده ایم!
ما؛
ذرات هوایی را تنفس کرده ایم که از بازدَم هزارهزار عاشق؛ معطر بود
و از چهچهه ی هزارهزار قناری بی قرار؛ مست!
چه فرق می کند که برای ما؛ کسی سند بیاورد از هزار دروغ!؟
و صد هزار فریب؟
وقتی که ما از تیغ آخته و درخشان مرگ؛ بوسه گرفته
و در هوسناکی طلبش؛ رها کرده ایم!؟
بگذار از ایستگاه فضایی تصاویر زمین آبی ما را ضمیمه کنند برایمان؛
و بگویند همه ی این همهمه ها در این یک ذره نقطه ی آبی رنگ است...
و بخندند به ما!
به ما