زمانی كه
طبق عادت ميیخواستم بعد از رفتنش از خانه، پشت سرش آب بريزيم، برگشت و گفت: «مبادا مثل عمو اكبر آب را بريزيد روی سرم!».
وقتی اين حرف را ميزد، آن قدر چهرهاش نورانی شده بود كه اصلا نميتوانستم باور كنم جوانی كه رو به رويم ايستاده پسرم است.
به پدرش گفتم: «حاج آقا! ابراهيم دارد ميرود و ديگر برنميگردد. آيا ما لياقت اين جوان را داريم؟ لياقت اين زيبايی، نورانيت و خوشصحبتی را؟ اين جوان مال ما نيست. او بهشتی است».
حاج آقا گفت: «زن! چرا پشت سر بچهام اين حرفها را ميزنی؟ الآن با ماشين ميرويم دنبالش»...
ابراهيم همراه دوستش فريبرز احمدی سوار لندكروز شدند و رفتند. ما هم با ماشين خودمان دنبالشان اين طرف و آن طرف ميرفتيم.
همين طور ويراژ ميداد و با ما شوخی ميكرد تا رسيديم به فلكه چهارشير. از ماشين پياده شد و چند بار عرق شرمندگی را از پيشانياش پاك كرد.
همين طور تا زانو خم ميشد و دستش را به سينه اش ميچسباند كه شما شرمندهام كرديد كه تا اين جا مرا همراهی كرديد.
پشت سر هم مثل ارتشيها احترام ميگذاشت.
بعد سوار ماشين شد و در جاده ماهشهر به طرف پادگان غيور اصلی راه افتاد و ما با چشمانمان آنها را كه دورتر و دورتر ميشدند بدرقه كرديم.
بچههای جبهه ميگفتند: «هيچ وقت نماز شب ابراهيم ترك نميشد».