❣
🔻
شهید حمید رمضانی
🔅 شریفپور
🔅 تابستان 1363 شب جمعه بود که به طرف جزیره (گروهان اباعبدالله) میرفتم؛ حاج حمید نامهای دستنویس مبنی بر اینکه «احمد فرازمند» فرمانده آنجا حق جلو رفتن برای شناسایی را ندارد به من داد که با خود ببرم، وقتی به جزیره رسیدم ابتدا تنی به آب زدم و بعد از نماز مغرب و عشا مشغول قرائت دعای کمیل بودیم که نامه را به احمد دادم. خیلی ناراحت شد و مدام زیر لب غرولند میکرد، دعای کمیل که تمام شد یک گلوله «ام80» کنار ما به سنگر خورد و ترکش نسبتا بزرگی بر سینه احمد نشست و او در حالی که روی زمین میافتاد تنها کلامی که گفت اللهاکبر بود....
🔅 همچنین به یاد دارم یک شب سرد زمستانی حوالی ساعت 9 شب بود که حاج حمید به محل پشتیبانی گردان در هویزه مراجعه کرد، بسیار خسته بود. به او گفتم شام خوردهای؟ گفت خیر؛ سفارش تهیه شام را دادم. ایشان گفت بفرست دنبال سربازی که در کارگاه جوشکاری کار تهیه سکوی پرتاب گلوله 101 را انجام میداد. سرباز مقداری دیر کرد، برق هم قطع شد. به حاج حمید گفتم تا برق بیاید شما شامت را بخور بعد میرویم کارگاه، ایشان گفت خیر، اول میرویم کارگاه بعد میآیم شام میخورم.
در تاریکی به سمت ساختمان کارگاه در حرکت بودیم. حمید چند قدمی از من جلوتر بود. سربازی که کار آشپزی میکرد گویا به دنبال دوستش بود و با صدای بلند میگفت آقای رمضانی منتظر است باید زودتر برایش شام ببریم. وقتی نزدیک حاج حمید رسید به گمان اینکه رفیقش است از عصبانیت سیلی محکمی به صورتش زد. اما وقتی حاج حمید را شناخت در مقابلش زانو زد و دستهایش را روی سرش گذاشت و مرتب میگفت ببخشید غلط کردم؛ اما حمید با منتهای محبت دستش را گرفت و از روی زمین بلند کرد و گفت اشکالی ندارد برو شام را بیاور که خیلی گرسنه هستیم و با لبخند و به سرعت به طرف کارگاه رفتیم.
@defae_moghadas2
❣