🍂 شروع کرد به شوخی کردن و انگشت اشاره خود را در شکم این و آن فرو کردن.
خیلی سرحال بود.
من از لحظه ای که حاج اسماعیل وارد شد، آن حالت خاص را دیدم و استنباط کردم از شهادت خودش خبر دارد. آن شادی و آرامشی که در او وجود داشت را با حالتهای دیگران که استرس این را داشتند، که آیا میتوانیم خط را بشکنیم یا نه؟ مقایسه کردم.
و بعد سئوال کرد "چه خبر؟ شام خوردید؟ چی خوردید؟" گفتم "بله، مرغ خوردیم". گفت، "ما به جاش عسل و گردو خوردیم و الان گرم گرمیم. میخواهیم برویم در آب سرد، جایمان خیلی راحته."
ادامه داد "بعد از اینکه خط را شکستیم، بالای خاکریز می نشینم. از آن بالا وقتی شما با قایقها می آیید، در آب می افتید و با لباسهای خیس از سرما میلرزید، در وضعیتی که بدون درگیری از سیم های خاردار میگذرید، من در حالی که چای داغ میخورم و لباس غواصی به تن دارم به شما نگاه میکنم و میخندم."
بعد از مقداری که پیش ما بود بلند شد و به یکی دو اتاق از نیروها در آن تاریکی سرکشی کرد. با نیروها خوش و بشی کرد و برگشت، گفت من دیگر باید بروم، چون باید لب اروند آماده باشیم تا دستور حرکت را بگیریم. رفت و این آخرین دیدار ما با او بود.
پیگیر باشید 👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
🍂