🍂 اون شب برام نوشت که این خاطره رو فقط دارم به تو می گم و تا زنده هستم نباید جایی نقل کنی! می گفت منو بهمن صبری پور با هم عهدی بسته بودیم که باید با هم راهی بهشت بشیم. یعنی هر کدوم زودتر شهید شد دست اون یکی رو هم بگیره و تنهایی نره می گفت تو کربلای 5 کنار هم بودیم که در یه جابجایی، بهمن که در حال نماز بود منو جا گذاشت و تنهایی رفت که رفت. خیلی دمق شده بودم و نمی تونستم باور کنم که من جاموندم و بهمن رفته. پیش خودم می گفتم باید منتظر باشم ببینم بالاخره بهمن به قول خودش عمل می کنه یا نه! مدتی گذشت و خبری نشد، جنگ هم تموم شد و امیدم، ناامید. یه شب که همه چی رو تموم شده می دیدم خیلی به بهمن شاکی شدم همون شب که خوابیدم، بهمن به خوابم اومد، لبخند زنون اومد جلوم. با دیدنش خیلی شاکی شدم و شروع کردم بهش غر زدن که مگه قرار نبود هر که زودتر شهید شد دست اون یکی رو هم بگیره! بهمن تو که تک خور نبودی! نکنه قولت یادت رفته! 👇