🍂 توی همین دوره مجروحیت، فرصتی براش بوجود اومده بود تا خاطرات بیشتری بنویسه، هر چند از ناحیه چشم و گوش راست صدمه دیده بود.
یه شب برام مطالبی فرستاد از ارادتش به بی بی زینب (س) و توسلی که به ایشون جسته بود.
آخرین باری که تماس گرفت، دو روز قبل از شهادتش بود. خوش و بشی کرد و خدا حافظی کردیم..... و تمام
طرف ظهر ، تو دنیای خودم بودم که گوشیم زنگ خورد، یکی از بچههای جبهه بود که بی مقدمه گفت، خبر مصطفی رو شنیدی؟ 😭
وای خدایا خبر مصطفی!😭...... یعنی درست شنیدم.....مگه مصطفی چش بود.....مگه آدم با یه تیر تو پا..... یعنی....یعنی بهمن به قولش عمل کرد! به خودم کمی مسلط شدم و گفتم، دیدی آخرش اون روزی که مطمئن بودم میرسه، رسید!😭
دیدی آخرش مصطفی به عشقش رسید و با شهادت رفت!
همه چی تموم شده بود و مصطفی دیگه روی این کره خاکی نبود و به بزم شهدا دعوت شده بود....
چقدر اون روز به یاد خبر شهادت بچهها تو خط افتادم که لحظه به لحظه خبر یکی رو می اوردن....
مصطفی اون روزمون رو جبههای کرده بود و خود نقش اول رو داشت
بعد از چند ماه کنجکاوی، حاج قاسم برادرش، گفت: علت شهادت رو گفتن ترکش های سمی....
ولی نه! مصطفی قراری بسته بود که باید سر قرار می رفت، که رفت.
خاطرهی قول و قرارش با بی بی زینب (س) رو در ادامه، و تو این چند روز متعلق به حضرت زینب، مطالعه کنید
❣