❣ بعد از عملیات که از محمدرضا خبری نبود، مجید برای پرسوجو به بیمارستان جندی شاپور اهواز (امام خمینی فعلی) میرود و از شهادت محمدرضا با خبر میشود. مجید وقتی پیکر برادرش را میبیند از هوش میرود و به همین دلیل با پدرش تماس میگیرند و هردو به خانه میآیند.
وقتی مجید و پدرش به خانه آمدند من مشغول نماز خواندن بودم و به خدا گفتم من که نه از حضرت زینب(س) بزرگترم و نه از دیگر مادران شهدا؛ راضیام به رضای تو.
❣ محمدرضا تشنه شهادت بود و به همین دلیل همیشه به من میگفت که برایم دعا کن شهید شوم. بنده خواستم برایش همسری انتخاب کنم ولی راضی نمیشد و میگفت من باید شهید شوم
❣ یکبار از جبهه به خانه آمد و برایش شربت آبلیمو درست کردم.
وقتی لیوان شربت را به او دادم گفت روزه هستم، امام خمینی(ره) فرمودهاند که ما فرزندان رمضان و محرم هستیم و ما(سربازان امام) باید لبیک بگوئیم، برای همین روزه هستم.
از خاطرات مادر شهید
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣۶