یادش بخیر...... # شهید_محمدرضا_ریسمان‌باف شب سردی بود و هوا بارانی. اتاق بسیج مسجد از بوی فتیله چراغ والر آبی رنگ که زرد می‌سوخت بوی گاز نفت گرفته بود. شیشه های کوچک درب اتاق بسیج را بخار گرفته بود. گاه‌گاهی یکی از این بخارها به اشکی تبدیل می‌شد و با سرعت به پایین شیشه لیز می‌خورد. رد این قطرات در کنار هم همچون ستون هایی ایستاده و مقاوم خودنمایی می کرد. محمدرضا وارد اتاق شد و گفت: - علی یه دقه بیا بیرون کارت داروم!؟ - هوا سرده بیو همینجاها.... - نه کارم مهه، خودت بیا.... - باشه الان میام. بلند شدم و به دنبال او براه افتادم. علیرضا در سالن مسجد را باز کرد. کنار محراب مسجد نشست. کنارش نشستم. مثل همیشه لبخندی زد. دندانهای سفید و زیبایش زبانزد تمام بچه های مسجد و پایگاه بود. سر مسواک از جیب پیراهن خاکی اش بیرون زده بود. گفتم : - ممد چی شده؟! - زحمتی برات داشتوم. - بوگو.... در خدمتتوم... -می‌خوام وصیتنامه برام بنویسی.... نگاهی به چهره ی او کردم. پیشانی او روشنایی خاصی داشت و بقول بچه ها نور بالا میزد... نشستیم و با هم وصیتنامه زیبایی نوشتیم. وقتی بلند شدم که بروم. بلند شد. ایستاد و مرا در آغوش کشید. هر دو دستش را دور کمرم حلقه کرد و با قدرت بالایی که داشت مرا به سمت خود و بالا کشید. تمام مهره های کمرم به صدا در آمد. خنده ای کردم و گفتم: - آخیییش خسگیم در رفت بخدا.... بعد از آن سال‌ها الان پی بردم که چقدر این خستگی ها هنوز در بدنم مانده است و ریسمانبافی نیست که با قدرت خود آن شادابی را برگردانند. روحش شاد.... راوی علیرضا کوهگرد https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1