❣
🔻شهید رضا ایزدی شاعر و نویسنده ای عارف
همکلاسی و هم محله ای بودیم.
در کلاس با حضور شهیدان خمیس حزباوی، عبدالحسن باوی، احمدرضا ناصر ، عباس حزبه ، علی مهدیان و رضا ایزدی حال و هوایی داشتیم.
کلاس و مدرسه تحت تاثیر بمباران های هر روزه و آژیرهای مکرر حمله ی هوایی، دل و دین ما را هوایی می کرد!
بحث هر روزه ی ما رفتن به جبهه بود!
آن روزها محدودیت سنی، اصلی ترین مشکل ما شده بود!
اولین کسی که با دغل به جبهه اعزام شد، من بودم!
در اولین مرخصی، فرصتی دست داد تا به بچه های کلاس هم سری بزنم. عجب حالی کردم!
🔅 در میان بچه ها، " رضا ایزدی " حال و هوای دیگری داشت.
اهل سکوت بود!
آرامش خاصی داشت.
مثل آدمهای میان سال.
از شوخی ها و شیطنت های ما هم بدش نمی آمد. دوست ما بود اما بیشتر در خودش بود!
آنچنان هم اهل درس نبود. شاید هم مثل ما در آن دوران دِل و دماغ درس نداشت!
فقط فارسی و ادبیاتش ۲۰ بود.
خیبر ... بدر ... ، طلائیه ...
ماموریت های پیاپی بین بچه های کلاس جدایی انداخته بود.
عمده بچه ها از منطقه کوتعبدالله و خصوصا " خروسیه " و آخراسفالت در گردان کربلا جمع بودیم.
من، احمدرضا ناصر ، جواد نواصری، عبدالحسن باوی و ...
علی مهدیان ، آن جوانک با کلاس و درسخوان در بدر از همه سبقت گرفت و رفت!
شهادت علی مهدیان پیام مهمی برای بروبچه های کلاس داشت و آن اینکه: "شهادت نزدیک نزدیک شده است، کمی هم جدی تر"!
🔅 در مرحله اول کربلای ۵ ، گردان کربلا "زخم خورده از عملیات پیشین"، در حال بازسازی و جذب نیرو بود!
در اردوگاه " گروهان پل " (شاید) مینی بوسی، نیروی جدید از اهواز آورده بود.
به بجهت کنجکاوی به استقبال آنها رفتم.
"رضا ایزدی" هم برای اولین بار جبهه ای شده بود.
به گرمی از او استقبال کردم و او را برای گروهان خودمان (نجف اشرف) سوا کردم تا گروه کلاس ما کاملتر شود.
احمدرضا ، عبدالحسن باوی و ... همه خوشحال شدیم اما رضا مثل همیشه با آن آرامش ...
چادر ما حال و هوای صمیمی تری پیدا کرده بود.
بجهت هم محله ای بودن و همکلاسی بودن، آداب و تعارفات معمول بین ما نبود اما "رضا ایزدی" هم چون یک روحانی با وقار ، یا یک استاد دانشگاه، با متانت و ادب خاصی رفتار می کرد!
زیر لب غزل های عارفانه و عاشقانه زمزمه می کرد!
وقتی دریافتم که سروده های خود اوست تازه دریافتم که او "رضا ایزدی" کلاس نیست!
دریافتم که رضا با ما فاصله ها دارد.
در سکنات و گفتارش غمی پنهان بود. با ما بود اما جدای ما!
ما را به مشاعره و فهم شعر دعوت می کرد. از ابیات خود ترنم می کرد.
هر چند که شوخی های " سیدباقر " همیشه حال و هوای او را به لبخند و ما را به قهقهه می کشاند، اما رضا حال و هوای خود را داشت!
سید هربار در مشاعره کم می آورد به جاده خاکی می زد!
در بیتی
" میازار موری که دانه کش است"
در بیتی دیگر
" نیازار موری ... "!
در بیتی دیگر
" دِنیازار موری ... "! 😄😄
خنده ها و شوخی ها، مرهمی بود بر داغ هجران عزیزان کربلای ۴ که چند روزی بیشتر از آن" شب و روز " تلخ نگذشته بود!
آن روزها گذشت و ساعات سخت پیکار در شلمچه فرارسید!
زیر آن باران آتش که از زمین و آسمان فرو می ریخت، باز هم "رضا ایزدی" همان بود.
آرام ... کم حرف ... بی هیچ هیجان و ترس!
👇👇👇👇 ادامه 👇👇👇👇
❣