❣ در آن شبی که پشت جاده‌ی شنی کار گروهان گره خورده بود و تیربارهای عراقی آسفالت جاده را کف تراش می کردند! بلدوزرهایی که قرار بود به احداث خاکریز اقدام کنند، یکی بیشتر نبود و یکی پس از دیگری هر پنج راننده آن یا شهید شدند یا زخمی! "علی بهزادی، فرمانده گروهان" که آخرین دقایق زندگی دنیوی را می گذراند با آن جراحت‌ها و زخم ها، مصلحت را در عقب نشینی از جاده دید! سحر نزدیک می شد و کار احداث خاکریز بجایی نرسیده بود! عراقی ها در تامین باران تیربارهایشان ، نزدیک و نزدیک تر می شدند! زیر نور منورها، در آن خاک و غبار متوجه "رضا" شدم که باز آرام و سلانه سلانه از بچه ها که نیم خیز ، با شتاب و هیجان می رفتند، فاصله گرفته بود! در عالمی دیگر بود! 👇👇👇ادامه 👇👇👇