❣ دلم می گفت: عبدالحسین !☝️ این آخرین عملیاتیه که شرکت می کنی ها🌷. مونده بودم چه کنم 🤔 که دیدم ماشین فرماندهی 🚘 👮 برای کاری می خواد بره اهواز و زود برگرده. 👌 از حاج اسماعیل اجازه ☝️گرفتم و باش رفتم.. که ای کاش نمی رفتم.☺️ "وقتی رسیدم، در زدم و رفتم داخل، پدرم و مادرم بودن و خانمم، خیلی شرمنده‌شون شده بودم، ولی چه می شد کرد.. دختر کوچولوم 👼 رو بغل کردم و بوسیدمش، از مادرش تشکر کردم 🙏🌹و اومدم تو حیاط ، دلم آروم نشد 💔 و باز برگشتم و دوباره ... حواسم به چشم های پدر و مادرم 😔 بود و حرف هایی که به زبون نمی اوردن. 😭 باید دل می کندم و دیدار آخر رو به آخر می رسوندم و از اون فضای سنگین انتخاب رها می شدم. هرجور بود خدا حافظی 👋 کردم و برگشتم." بعد از ظهر قبل از حرکت به طرف عملیات غسل شهادتی👼 کردم و راهی شدم.