🔻سه دقیقه در قیامت 5⃣ تجربه ای نزدیک به مرگ 🔅پایان عمل جراحی عجيب بود كه دكتر جراح من، پشت به من قرار داشت، اما من  ميتوانستم صورتش را ببينم! حتی می‌فهميدم كه در فكرش چه  می‌گذرد! من افكار افرادی كه داخل اتاق بودند را هم  می‌فهميدم. همان لحظه نگاهم به بيرون از اتاق عمل افتاد. من پشت اتاق را  ميديدم! برادرم با يك تسبيح در دست، نشسته بود و ذكر  ميگفت .خوب به ياد دارم كه چه ذكری  ميگفت. اما از آن  عجيب تر اينكه ذهن او را  ميتوانستم بخوانم! او با خودش  می‌گفت: خدا كند كه برادرم برگردد. او دو فرزند كوچك دارد و سومی هم در راه است. اگر اتفاقی برايش بيفتد، ما با بچه هايش چه كنيم؟ يعنی بيشتر ناراحت خودش بود كه با  بچه های من چه كند!؟ كمی آن سوتر، داخل يكی از اتاق های بخش، يك نفر در مورد من با خدا حرف  ميزد! من او را هم  ميديدم. داخل بخش آقايان، يك جانباز بود كه روی تخت خوابيده و برايم دعا  می‌كرد . او را  می‌شناختم. قبل از اينكه وارد اتاق عمل شوم با او خداحافظی كردم و گفتم كه شايد برنگردم . اين جانباز خالصانه می‌گفت: خدايا من را ببر، اما او را شفا بده. او زن و بچه دارد، اما من نه. يكباره احساس كردم كه باطن تمام افراد را متوجه  ميشوم.  نيت‌ها و اعمال  آنها را  ميبينم و... بار ديگر جوان خوش سيما به من گفت: برويم؟ خيلی زود فهميدم منظور ايشان، مرگ من و انتقال به آن جهان است. از وضعيت به وجود آمده و راحت شدن از درد و بيماری خوشحال بودم. فهميدم كه شرايط خيلی بهتر شده، اما گفتم: نه! مكثی كردم و به پسر  عمه ام اشاره كردم. بعد گفتم: من آرزوی شهادت دارم. من  سالها به دنبال جهاد و شهادت بودم، حالا اينجا و با اين وضع بروم؟! اما انگار اصرارهای من  بی فايده بود. بايد ميرفتم. همان لحظه دو جوان ديگر ظاهر شدند و در چپ و راست من قرار گرفتند وگفتند: برويم؟  بی اختيار همراه با آنها حركت كردم.  لحظه ای بعد، خود را همراه با اين دو نفر در يك بيابان ديدم! اين را هم بگويم كه زمان، اصلاً مانند اينجا نبود. من در يك لحظه صدها موضوع را  می‌فهميدم و صدها نفر را  ميديدم! آن زمان كاملاً متوجه بودم كه مرگ به سراغم آمده. اما احساس خيلی خوبی داشتم. از آن درد شديد چشم راحت شده بودم. پسر عمه و عمويم در كنارم حضور داشتند و شرايط خيلی عالی بود. من شنيده بودم كه دو ملك از سوی خداوند هميشه با ما هستند ،حالا داشتم اين دو ملك را  ميديدم . چقدر چهره  آنها زيبا و دوست داشتنی بود. دوست داشتم هميشه با  آنها باشم . ما با هم در وسط يك بيابان كويری و خشك و  بی آب و علف حركت  ميكرديم. كمی جلوتر چيزی را ديدم! روبروی ما يك ميز قرار داشت كه يك نفر پشت آن نشسته بود .  آهسته آهسته به ميز نزديك شديم! به اطراف نگاه كردم. سمت چپ من در دور  دست ها ، چيزی شبيه سراب ديده  ميشد. اما آنچه  ميديدم سراب نبود،  شعله های آتش بود! حرارتش را از راه دور حس  ميكردم. به سمت راست خيره شدم. در  دوردست‌ها يك باغ بزرگ و زيبا ،يا چيزی شبيه  جنگلهای شمال ايران پيدا بود. نسيم خنكی از آن سو احساس  می‌كردم. همراه باشید با قسمت بعد کانال حماسه جنوب ، شهدا https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1