❣
🔻سه دقیقه در قیامت 6⃣3⃣
تجربه ای نزدیک به مرگ
🔅
مدافعان حرم
سكوتی عجيب در آن جلسه حاكم شد. با نگاههای خود التماس ميكردند كه من سكوت نكنم .
حال آن رفقا در آن جلسه قابل توصيف نبود. من تمام آنچه ديده بودم را گفتم. از طرفی برای خودم نگران بودم. نكند من در جمع اينها نباشم. اما نه. انشاءالله كه هستم.
جواد با اصرار از من سؤال ميكرد و من جواب ميدادم .
در آخر گفت: چه چيزی بيش از همه در آنطرف به درد میخورد؟ گفتم بعد از اهميت به نماز، با نيت الهی و خالصانه، هر چه ميتوانيد برای خدا و بندگان خدا كار كنيد. روز بعد يادم هست كه يكی از مسئولين جمهوری اسلامی، در مورد مسائل نظامی اظهار نظری كرده بود كه برای غربيها خوراك خوبی ايجاد شد. خيلی از رزمندگان مدافع حرم از اين صحبت ناراحت بودند .
جواد محمدی مطلب همان مسئول را به من نشان داد و گفت: میبينی، پسفردا همين مسئولی كه اينطور خون بچهها را پايمال میكند، از دنيا ميرود و ميگويند شهيد شد!
خيلی آرام گفتم: آقا جواد، من مرگ اين آقا را ديدم. او در همين سالها طوری از دنيا میرود كه هيچ كاری نميتوانند برايش انجام دهند! حتی مرگش هم نشان خواهد داد كه از راه و رسم امام و شهدا فاصله داشته.
چند روز بعد، آماده عمليات شديم. جيره جنگی را گرفتيم و تجهيزات را بستيم. خودم را حسابی برای شهادت آماده كردم. من آرپی جی برداشتم و در كنار رفقايی كه مطمئن بودم شهيد ميشوند قرار گرفتم. گفتم اگر پيش اينها باشم بهتره. احتمالاً با تمام اين افراد همگی با هم شهيد میشويم.
نيمههای شب، هنوز ستون نيروها حركت نكرده بود كه جواد محمدی خودش را به من رساند .
او كارها را پيگيری ميكرد. سريع پيش من آمد و گفت: الان داريم ميرويم برای عمليات، خيلی حساسيت منطقه بالاست. او ميخواست من را از همراهی با نيروها منصرف كند .
من هم به او گفتم: چند نفر از اين بچهها به زودی شهيد میشوند .
از جمله بيشتر دوستانی كه با هم بوديم. من هم ميخواهم با آنها باشم، بلكه بهخاطر آنها، ما هم توفيق داشته باشيم .
دستور حركت صادر شد. من از ساعتها قبل آماده بودم. سر ستون ايستاده بودم و با آمادگی كامل ميخواستم اولين نفر باشم كه پرواز ميكند.
هنوز چند قدمی نرفته بوديم كه جواد محمدی با موتور جلو آمد و مرا صدا كرد. خيلی جدی گفت: سوارشو، بايد از يك طرف ديگر ،خط شكن محور باشی.
بايد حرفش را قبول ميكردم. من هم خوشحال، سوار موتور جواد شدم. ده دقيقهای رفتيم تا به يك تپه رسيديم. به من گفت: پياده شو .
زود باش.
بعد جواد داد زد: سيديحيي بيا.
سيد يحيی سريع خودش را رساند و سوار موتور شد.
من به جواد گفتم: اينجا كجاست، خط كجاست؟ نيروها كجايند؟ جواد هم گفت: اين آرپيجی را بگير، برو بالای تپه. بچهها تو را توجيه میكنند .
رفتم بالای تپه و جواد با موتور برگشت! اين منطقه خيلی آرام بود. تعجب كردم! از چند نفری كه در سنگر حضور داشتم پرسيدم: چه كار كنيم. خط دشمن كجاست؟
يكی از آنها گفت: بگير بشين. اينجا خط پدافندی است. بايد فقط مراقب حركات دشمن باشيم .
تازه فهميدم كه جواد محمدی چه كرده! روز بعد كه عمليات تمام شد، وقتی جواد محمدی را ديدم، باعصبانيت گفتم: خدا بگم چيكارت بكنه، برا چی من رو بردی پشت خط؟!
او هم لبخندی زد و گفت: تو فعلاً نبايد شهيد شوی. بايد برای مردم بگويی كه آن طرف چه خبر است. مردم معاد رو فراموش کردهاند.
برای همين جايی تو را بردم كه از خط دور باشی.
اما رفقای ما آن شب به خط دشمن زدند. سجاد مرادی و سيديحيی براتی كه سر ستون قرار گرفتند، اولين شهدا بودند، مدتی بعد مرتضی زارع، بعد شاهسنايی و عبدالمهدی کاظمی و... در طی مدت کوتاهی تمام رفقای ما كه با هم بوديم ، همگی پركشيدند و رفتند. درست همانطور كه قبلاً ديده بودم .
جواد محمدی هم بعدها به آنها ملحق شد. بچههای اصفهان را به ايران منتقل كردند. من هم با دست خالی از ميان مدافعان حرم به ايران برگشتم. با حسرتی كه هنوز اعماق وجودم را آزار ميداد .
همراه باشید
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣