¤پزشک معالجم در آلمان، یک پروفسر اتریشی بود. می‌گفت: من اهل سیاستم، برای خودم نظریه دارم.  ¤ یک روز سرتا پای من را عکس رنگی گرفتند و بردند پیش پروفسر ژوزخ تا هر چه شی فلزی در بدنم هست، مشخص شود. ¤ پرسید: چقدر تیر و ترکش خوردی، در بعضی جاها یکیش هم کافیه تا طرف تمام کنه، تو چرا هنوز زنده ایی؟ گفتم: دکتر!! زودتر همین تیکه پاره ها رو سرهم بندی کن ما بریم به کارمون برسیم. قربون دستت... ¤ پرسید کجا می‌خوای بری؟ گفتم : جبهه ¤ با تعجب نگاهی کرد و گفت: دوست دارم بیایم و این مرد ( امام خمینی رحمه الله علیه) را ببینم با شما چه کرده که این قدر بهش ارادت دارید. https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1