پيشانی بند بسته، پرچم دست گرفته بود و بی سيم رو هم روی كولش. خيلی بانمك شده بود. گفتم: خودت رو مثل علم درست كردی؟ می دادی رو لباست را هم بنويسن. پشت لباسش رو نشون داد نوشته بود: «جگر شير نداری سفر عشق مرو! » گفتم: به هر حال، اصرار نكن . بيسم چی لازم دارم ولی تو رو نمی برم؛چون هم سن ات كمه، هم برادرت شهيد شده! با ناراحتی دستش رو گذاشت روی كاپوت ماشين و گفت: باشه، نميام ولی فردای قيامت شكايتت رو به حضرت فاطمه زهرا«سلام الله علیها» می كنم، می تونی جواب بده! گفتم: برو سوار شو. ** تو بحبوحه عمليات پرسيدم: بيسيم چی كجاست؟ گفتن نمی دونيم، نيست. به شوخی گفتم: نكنه گم شده، حالا بايد كلی بگرديم تا پيداش كنيم. بعد عمليات نوبت جمع آوری شهدا شد.  بعضی ها فقط یه گلوله یا ترکش ریز خورده بودن. يكی از شهدا تركش سرش رو برده بود، وقتی برگردونديمش پشت لباسش نوشته بود: «جگر شیر نداری، سفر عشق مرو» https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1