🔻 خاطرات کوتاه شهدا ━•··‏​‏​​‏•✦❁🧿❁✦•‏​‏··•​​‏━ 1⃣ گريه می‌كرد. همه سوار اتوبوس می‌شدند، اما او را از اتوبـوس پيـاده می كردند. باز فرار می‌كرد و وارد اتوبوس می‌شد. مسئول اعزام با مهربانی آمد و گفت: «بيا اين تفنگ ژـ۳ رو بگير و باز و بسته كن؛ اگر بلـد بـودی اعزامـت می‌كنيم! ¹ □ بستن ژـ۳ را تمام كرد. وقتی با خوشحالی بلند شد تا آن را به مسئول اعزام نشان بدهد، اتوبوس حركت كرده بود!² •┈┈• ❀ ❀ •┈┈• 2⃣ ..ميخواست انگشت بزنـد. انگـشت دسـتش كوچـك بـود؛ انگـشت شصت پايش را جوهری كرد و پای رضايتنامه زد. □ با دلخوری برگشت. هنـوز هـم نمـيدانـست مـسئول اعـزام از كجـا فهميده بود!² •┈┈• ❀ ❀ •┈┈• 3⃣ بعضيها خنديدند: ـ داری می‌ری جبهه يا مدرسه؟ اين همه كيف و كتاب چيه با خودت می‌بری؟ می‌خوام هم درس بخونم و هم بجنگم... اشكالی داره؟³ •┈┈• ❀ ❀ •┈┈• 4⃣ شنيده بود كم سن و سال‌ها را برمی‌گردانند. آهسته كتابهـايش را از ساك درآورد و زيرش گذاشت و روی صندلی نشست. مسئول اعزام نگاهش كرد. □ اتوبوس حركت كرد. عده‌ای از كم سن و سال‌ها را پياده كرده بودند. آهسته كتاب‌ها را از زيرش برداشت. هنوز نمی‌دانست مـسئول اعـزام چرا پياده‌اش نكرده بود.⁴ •┈┈• ❀ ❀ •┈┈• 5⃣ آقا من محصل نيستم. چرا باور نمی‌كنيد؟ من بايد ثبت نام كنم؛ بايد برم جبهه؛ من كه مدرسه نمی‌رم! باور كنيد من محصل نيستم. آخـه چـرا منو ثبت نام نمی‌كنيد؟ كتابهایی كه از زير لباسش بيرون ريخت، نمی‌دانست چه بگويد!⁵ ━•··‏​‏​​‏•✦❁🧿❁✦•‏​‏··•​​‏━ ۱ـ امير سماواتيان ۲ـ حسن دانيالی ۳ـ عباس همتی ۴ـ عباس همتی ۵ـ خليل احمدوند ادامه در پست‌های بعدی https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1