❣
مس و طلا
آن شب تمام بچه های مسجد ، همرزمان، و حتی رفقای مبارز پیش از انقلاب، همه بودند.
از در مسجد تا خونه راهی نبود.
شعار می دادند ، نوحه می خواندند و گریه می کردند
راستش خودم در تحیر بودم
گرچه من خبر شهادتش رو از منطقه آورده بودم ولی هنوز باورم نشده بود.
سر پست بودم، دیدم سه تا خمپاره ۶۰ خورد کنارش، وضوی نماز صبحش نیمه ماند.
کمی بعد صداش رو میشنیدم که فریاد می زد:
فزت و رب الکعبه ، یا زهراء و..
هنوزم باورم نشده بود.
تابوت رو گذاشتند وسط حیاط
همسایه ها همه جمع بودند
ناله و شیون از طرف خانم ها بلند بود
گرچه می دانستم مادرم نجیبانه از همه آرام تر گریه می کند.
پدرم با صلابت رفت روی سکوی در اتاق پذیرائی و شروع کرد به سخن.
هیچکس نمی دانست چه خواهد گفت.
توی دلم گفتم نکند پدر با ناله و زاری اظهار عجز، ارزش شهید رو پائین بیاره که انگار جوانش تو تصادف فوت شده.
یک عمر توی سال های مبارزات پیش از انقلاب و حوادث پس از انقلاب با غسل شهادت از منزل خارج می شد و شهادتش برامون تعجبی نداشت، نکنه بابام بره همه چیز رو خراب کنه !
گرچه می دانستم پدر مردی متدین و اهل قرآن و مفاتیح و جماعت بود.
بالآخره کلامش رو شروع کرد .
لرزان ولی بلند ، گفت:
شما همه دوستانش دور جنازه شهیدم جمع شدید ولی آن هنگامی که آقا سیدالشهداء بر بالین فرزندش وارد شد کسی بود دور حضرتش رو بگیره؟ تسلی بده؟...
نتونست ادامه بده .....
همه گریه می کردند ، اما حالا برای جوان آقا ابا عبدالله (ع).
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
❣