❣️ 🔺 2️⃣ نوشته: نصرت الله محمودی ━•··‏​‏​​‏•✦❁❁✦•‏​‏··•​​‏━ ازكناريك دسته زنجير زن گذشتند. صف عزاداران وارد خيابان پهلوي(امام خمینی) شد. حواس زنجيرزنها به اين نوجوانان جلب شد، طوري كه از همراهي با نوحه خوان بازمانده بودند. كريم و جواد كه جلو صف بودند، سرچهار راه پيچيدند تو خيابان سيمتري. ديگر صداي بلندگوي دسته هاي مختلف قاطي شده بود و توجه اكثر مردم به آنها جلب شد. حسين كه زيرچشمي مردم را ميپاييد، تُن صدايش را بالاتر ميبرد. سابقه نداشت دسته اي در روزعاشورا فقط قرآن بخواند. كساني كه به اين دسته مي پيوستند، بيشتر جوان بودند. وقتي فيض الله ديد مرد مسني به آنها پيوسته، يكه خورد. حالا تنها دسته آنها بود كه ميدان داري ميكرد. حميد اشاره كرد به محسن و كريم كه آهسته تر حركت كنند. حالا وقتش بود كه حسين شعارهاي اصلي را بخواند. حميد خود را به حسين رساند و تكه كاغذي به او داد. حسين به حسن اشاره كرد كه آيه مورد نظر را بخواند. حسن نگاهي به اطراف انداخت و سپس با صداي بلند گفت : «مالكم لا تقاتلون في سبيل الله... حسين بلندگو را گرفت. اشاره كرد كه فيض الله صندلي را بياورد. اكنون دسته مقابل اداره آگاهي رسيده بود. حسين تعمداً قصد داشت در آنجا توقف كنند. فيض الله صندلي را وسط خيابان گذاشت و حسين بالا رفت. از آنجا بهتر ميتوانست وضعيت دسته را ارزيابي كند. تعدادشان به بيش از دويست نفر رسيده بود. حسين بلندگو را رو به اداره آگاهي گرفت. چند مأمور مسلح شهرباني در مقابل آگاهي صف كشيده بودند. سرگردي سراسيمه از ساختمان بيرون آمد و به صف خيره شد. حسين فرياد زد: «اي مردم اگر دين نداريد، لااقل آزاده باشيد.» حسين زل زد تو چشم سرگرد و اين جملات را با خشم و تنفر قرائت كرد. سرگرد به سرعت به ساختمان برگشت. حسين كه زيرچشمي حركات او را زير نظر گرفته بود، از صندلي پايين آمد. دسته حركت كرد و وارد خيابان 24 متري شد. جوانان بسياري به آنها پيوسته بودند و شور و هيجان هر لحظه بيشتر اوج ميگرفت. ازدور حدود بيست مأمور شهرباني به سمت دسته ميآمدند. هر لحظه تعدادشان بيشتر ميشد. حضور آنها صحنه عزاداري راعوض كرد. تعداد نفرات دسته كمتر و كمتر شد. نزديك پنجاه مأموردسته را محاصره كردند. ساواكي هم با لباس شخصي وارد معركه شدند. از حركاتشان مشخص بود كه قصد بر هم زدن دسته رادارند. حميد و كريم ساواكيهارا ميشناختند. فيض الله صندلي راگوشه اي پرت كردكه جلب توجه نكرده باشد، اما يكي از ساواكيها متوجه شد و او را زير نظر گرفت. فيض الله هنوز وسط دسته بود. با خودش گفت: «اگر خودم را كنار بكشم، در روحيه ي بچه ها اثر ميگذارد. بهتر است تا آخر خط برويم.» فيض الله خود را به حسين رساند. گفت: «وضعيت تغيير كرد. ما را محاصره كرده اند.» - بهتر. اين كارشان مردم را به فكر خواهد انداخت. مگر ما چه كرده ايم كه ما را محاصره كرده اند؟ - بايد بچه ها را فراري بدهيم. - هنوزكارمان تمام نشده الان نزديك ميدان مجسمه هستيم. حيفه متفرق شويم. برو به بچه ها بگو خونسردي خودشان را حفظ كنند. فيض الله كه قدش بلندتر از قد حسين بود، با قدمهاي شمرده خود را به حسن و محسن رساند. آنها نيز باحسين موافق بودند. محسن كه بلند قد و لاغر بود، خود را جلوصف رساند. پرچم را ازدست يكي ازبچه ها گرفت و به كريم اشاره كرد كه با او همراه شود. به فلكه مجسمه رسيدند. مجسمه شاه وسط ميدان خودنمايي ميكرد. طبق رسم هر ساله دسته هاي عزاداري به آن جا كه ميرسيدند، يك دور در ميدان ميچرخيدند. ساواكيهاي مستقر در ميدان نيز دسته ها را كنترل ميكردند. محسن و كريم به ميدان كه رسيدند، ناگهان مسير دسته را عوض كردند و به چپ پيچيدند. مأمورين شهرباني حلقه محاصره را تنگتر كردند. صداي بلند و رساي حسين درميدان طنين افكند. آيه اي خواند كه مردم را به حق طلبي و قيام عليه كفار دعوت ميكرد. حالا ديگر همه متوجه اين حركت غير منتظره آنها شده بودند. حسن و كريم وارد خيابان سمت چپ كه شدند ، مأموران متعجب به آنها خيره شدند. چرا دور ميدان نميچرخند؟ دو ساواكي وارد دسته شدند. يكي از آنها از يكي از بچه ها پرسيد: «مسئول شما كيست؟» - ما مسئول نداريم. ساواكي نگاه او را كه متوجه فيض الله شد، تعقيب كرد. ديگر فيض الله را رها نكرد. دسته از ميدان خارج شد. انگار روي مأموران آب سرد ريخته بودند. ترس وجودشان را فراگرفت. حلقه محاصره مأموران و ساواكيها تنگتر شد. چند نفر از صف خارج شدند و در ميان مردم گم شدند. حسين متوجه هجوم دسته جمعي مأموران كه شد، فرياد زد :«متفرق شويد. از اين جا دور شويد.» نظم صف به هم ريخت و هر كدام به سويي فراركردند. مأموران با باتوم به جان آنها افتادند. ━•··‏​‏​​‏•✦❁❁✦•‏​‏··•​​‏━ ادامه دارد...✒️ https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1 ❣️ ۲