❣️ 🔺 6️⃣ نوشته: نصرت الله محمودی ━•··‏​‏​​‏•✦❁❁✦•‏​‏··•​​‏━ معبّر گفت: «قربان اجازه بدهيد از راهش وارد شويم. ديديد كه دوستانش چه راحت اعتراف كردند.» حسين جا خورد. «يعني دوستانم چه حرفهايي زده اند؟»رئيس ساواك پشت ميز نشست. متقاعد شده بودكه بايد حسين را به معبّر بسپارد. معبّرّ گفت: درست است كه بزرگزاده است، اما اگر ازهمين حالا تكليفمان را با او روشن نكنيم، بعداً با مشكل مواجه ميشويم. اينها يك بمب منفجر نشده هستند. بايد قبل ازانفجارخنثي شوند.» - توجه كنيد كه اگر بلايي سر اين بچه بيايد، انعكاس بدي در سطح شهر پيدا ميكند. معبّر در حالي كه حسين را از اتاق خارج ميكرد، گفت : «مطمئن باشيد،قربان. عمليات را زير نظر دكتر دنبال ميكنيم.» حسين رادراتاقي شش متري به ميز بستند. روي در و ديوارآثار خون توجه حسين را جلب كرد. يك ميخ طويله به ديوار كوبيده بودند و زنجيري به آن آويزان بود. معبّر متكبرانه به حسين نزديك شد. رو در روي او ايستاد. مويش را گرفت و نوك كفش مشكي اش را محكم به ساق پاي حسين زد، طوري كه ناله اي ازگلوي او درآمد و روي كمر خم شد. حسين با ضربه معبّر نقش زمين شد. بعد هم يعقوب با مشت و لگد به جان او افتاد و او را مثل توپ فوتبال به اين طرف و آن طرف پرت ميكرد، آن قدر كه از حركت افتاد. معبّر دو پاسبان را صدا زد تا او را به زنجير ببندند. يك سطل آب به صورتش پاشيد كه به هوش بيايد. حسين به سختي چشم باز كرد. از شدت ضعف بدنش ميلرزيد. معبر گوشش را گرفت و گفت : «ما بايد از ماجراي عاشورا سردر بياوريم. تا حالا دوازده نفر از دوستانت را دستگير كرده ايم.» حسين ناي حرف زدن نداشت. ضربه هاي كابل شروع شد، اما حسين احساس درد نميكرد. وقتي معبّر به شكمش لگد ميزد، حسين از ته دل جيغ ميكشيد . حالا ديگر معبّر هم خسته شده بود، براي همين اتاق را ترك كردند. نگهبان يك ساندويچ براي حسين آورد. دستش را باز كرد و او را تنها گذاشت. حسين كه با ولع ساندويچ را گاز ميزد، ناگهان ياد چيزي افتاد. لقمه اي را كه گاز گرفته بود؛ بيرون انداخت و كاغذ ساندويچ را باز كرد. لايه هاي كالباس را بيرون آورد و انداخت جلو در. بعد هم نان خالي را با ولع گاز زد. لقمه آخر را ميجويد كه معبّر وارد شد. چشمش به تكه هاي كالباس كه افتاد، گفت : «پس چرا كوفت نكردي؟» - اين كالباس ها را باگوشت خوك تهيه ميكنند. نجسه. - تو ازگرسنگي داري ميميري. - هنوز كه دارم نفس ميكشم. معبّر سيلي محكمي به صورت او زد و گفت: «اگر حرف نزني، نفست را ميبرم.» دو پاسبان حسين را از اتاق شكنجه خارج كردند. وارد راهرويي شدند كه حميد، محسن، فيض الله و كريم ايستاده بودند. از چهره شان مشخص بود كه حسابي كتك خورده اند. چهره خون آلود حسين آنها را به خود آورد، اما واكنشي از خود نشان ندادند. حسين را جلو فيض الله نگه داشتند. يعقوب پرسيد: «او را ميشناسي؟» حسين سرش را به زور بلند كرد. فيض الله فكر كرد، چرا بين اين چهار نفر حسين را مقابل او قرار داده اند؟ حسين سرش را پايين انداخت و آرام گفت: «نه!» يعقوب كه آتشي شده بود، با شنيدن پاسخ منفي چنان به حسين سيلي زد كه او نقش زمين شد.دوباره حسين را به سلول منتقل كردند. حسين دلش ميخواست بخوابد، اما خوابش نميبرد. بدنش سرد شده بود. درد به جانش افتاده بود. به چه بايد بينديشد تا از اين كابوس رهايي يابد؟ ياد شبهايي افتاد كه پدر با خدا خلوت ميكرد. حسين در آن شبها جرأت نميكرد وارد اتاق پدر شود، اما وقتي پدر به حياط ميآمد، آرامش را در چهره او ميديد. حسين در آن دوران فقط چهارده سال داشت و هنوز نميدانست پدر در جستجوي چيست. حالا كه نميتوانست بر تاريكي سلول غلبه كند، پدر را درك ميكرد. احساس كرد نسيمي خوش وزيدن گرفته است. انگار خودش هم مثل مردم اهواز از نشستن در كنار پدر احساس آرامش ميكرد. مردي روحاني با محاسني بلند و عمامه مشكي كه خاضعانه و با لبخند شيرينش به درد دل مردم گوش ميداد. «پدر، زندگي در اين سياهي شب، در نظرم تيره و تار مجسم ميشود. از كجا آن ماه رخشان شبهاي تو را پيدا كنم؟ آيا درانتهاي اين راه-كه سخت و دشوار به نظر ميرسد- نوري هست كه روشنايي بخش اين هدف باشد؟» براي اولين بار احساس بي پدري رنجش داد و اشك از چشمانش جاري شد. ناگهان صدايي خفيف توجهش را جلب كرد. سرش را نزديك كرد. سوسكي را ديد كه ازكنج سلول به او نزديك ميشود. حسين خم شد. از سوسك كه براي ترساندن او،رهايش كرده بودند، نميترسيد. آرامش شبهاي مناجات پدر به كمكش آمده بود. و شايد دلگرمي مادر هنگام خداحافظي بود كه در آن تاريكي مثل دو نور از دوردست نمايان شد و راه را به حسين نشان ميداد. •✦❁❁✦•‏​‏··•​​‏━ ادامه دارد...✒️ https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1