❣️
🔺
#سفر_سرخ 0️⃣1️⃣
نوشته: نصرت الله محمودی
━•··•✦❁❁✦•··•━
يكي بنام هوشنگ مواد را وارد اهواز ميكرد. بهرام و چند نفر ديگر هم مأمور
توزيع ميشدند. هوشنگ چند بار دستگير شده بود، اما همين كه بهرام ميديداو به راحتي آزاد ميشود، ترسش از زندان ريخت و مدرسه را هم بوسيد و كنارگذاشت. اين آخريها كه از خانه بيرون زد، چند روزي دلتنگي كرد، اما وقتي دعوا و سروصداي پدر و مادر يادش ميآمد، فكر برگشتن به خانه از سرش ميافتاد. دعواهايي كه او نميدانست براي چه هر شب بين زن و شوهر درميگيرد و همين باعث شد كه پيشنهاد هوشنگ را بپذيرد. اولش رضا زير پايش
نشست، رضا دو كلاس بالاتر درس ميخواند. او ناظم مدرسه را هم به ستوه
آورده بود. بهرام بعداً فهميد كه هوشنگ اصرار داشته رضا در مدرسه بماند تا
بچه هاي به درد بخور را به او معرفي كند. اولين بار كه براي فروش مواد هزار
تومان گيرش آمد، چند روزي در اطراف سينما آريا ولو بود و هر چه دلش
ميخواست ميخريد. اين دومين بار بود كه او را دستگير ميكنند. اولين بار
چون سنش كم بود، آزادش كرده بودند. او هم پس از آزادي، كار باهوشنگ را
محكم چسبيد، چون ديگر كاري با پدر و مادرش نداشت.
حالا كه با بدن كبود حسين روبه رو شد، به فكر فرو رفت. بو برده بود كه
كاسه اي زير نيم كاسه است. حسين بلند شد و نشست. بهرام با كمي فاصله به
ديوار تكيه داد و به نرده هاي بند خيره شد. در باز شد و يكي را هل دادند تو،
طوري كه افتاد روي بهرام. پسري بود با جثه اي ضعيف كه سنش به چهارده
نميرسيد. بهرام نگاهي به آن تازه وارد انداخت. يقه اش راگرفت و بلندش كرد.
ُغرش كرد و او را به ديوار ميخ كرد. همان طوركه يقه اش را پيچ ميداد،دستش
را به گلويش فشرد. پسربچه احساس خفگي ميكرد، طوري كه توان اعتراض
نداشت. بهرام گلويش را رها كرد و خواباند زير گوشش.
- اينجا حساب كتاب داره بچه.
پسربچه خود را كنج اتاق كشاند و گفت: «غريب گزي؟»
- غصه نخور. به زودي آشنا ميشويم. خواستم همين اول كار حساب كار
دستت باشد. خب، بگو ببينم چه دسته گلي به آب دادي. اين بدبخت كه دوروز است كه يك كلام حرف نميزند.
منظورش حسين بود. هر چند حسين از اين كلفت پراني او كلافه ميشد، اما
ترجيح ميداد سكوت كند. وجود پانزده نفر دريك اتاق دوازده متري فضا را آلوده
كرده بود. بوي تعفن، حال حسين را به هم ميزد. ظرفهاي كثيف غذا و مقداري
نان گوشه اتاق به چشم ميخورد. حسين برخاست كه آنها را مرتب كند. بهرام زير
چشمي او را ميپاييد، اما اعتراض نكرد. دومين بار كه از كنارش رد شد، خواست
يك پشت پا به او بزند كه با واكنش يكي ازبچه ها مواجه شد.
- ما كه عرضه اين كارها را نداريم، چرا جلو كارش را ميگيري؟
- قرار نبود تو اين كارها دخالت كني.
- تو ديگر شورش را در آوردهاي.
و پريد به جان بهرام. آن پسر ً تقريبا هم سن و سال بهرام بود و مثل او قوي
هيكل. كسي نبود آنها را از هم جدا كند. حسين با بدن مجروحي كه داشت،
ترجيح داد مثل بقيه تماشاچي باشد. چند دقيقه بعد يك پاسبان سبيل كلفت با
صدايي نكره وارد سلول شد و آنها را سر جايشان نشاند و محكم در نردهاي
سلول را بست و قفل كرد.
هر دو نفس نفس ميزدند و به همديگر چشم غره ميرفتند. ديگر حال به
هم پريدن را نداشتند. حسين بقيه ظرفها را مرتب كرد. رفت كنار سلول تا
به نماز بايستد. جاي تنگي بود، اما پسري كه در كنج نشسته بود، جا به جا شد
و گذاشت كه او اقامه ببندد. اين چندمين بار بودكه وقتي به نماز ميايستاد، توجه
بچه ها را جلب ميكرد. ديروز ظهر چند متلك پرانده بودند، اما بهرام مانع شده بود
و با صداي بلند فرياد زده بود: «بگذاريد اين بنده خدا كارش را انجام بدهد.»حسين آرام نماز ميخواند. غير از ارتباط با خدا، انگار يك رابطه اي با قلب
تك تك آن ها كه هيچ كدامشان اهل نماز نبودند، برقرار كرده بود.
بچه ها در چهره حسين چيزي را ميديدند كه به آنها آرامش ميبخشيد
بهرام به دستان در حال قنوت حسين خيره شد : «او چه ميكند؟ يعني اين
كارها به درد ما خواهد خورد؟ پدر و مادرم كه يك عمر دولا و راست شدند،
كارشان به دعوا و كشمكش ختم شد. ولي انگار اين پسره يك طور ديگر دولا
و راست ميشود. شايد خدا را ميبيند. جل الخالق!»
بقيه بچه ها هم به فكر فرو رفته بودند، طوري كه پس از سلام دادن حسين
دور او حلقه زدند و با او احساس همدردي كردند. بهرام آخر از همه جلو رفت.
قطرهاي اشك از كنار چشمانش بيرون زد. حسين بلافاصله او را در آغوش
گرفت و بوسيدش.
- من نوكرتم حسين آقا. شما به دل نگير. يعني كسي را نداشتيم كه شير فهممان
كند.
- من اين دو روزي فقط از شما خوبي ديدم.
- آن پاسبانها بدشان نميآيد كه شما مدام به جان هم بيفتيد.
━•··•✦❁❁✦•··•━
ادامه دارد...✒️
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
۱۰