❣️ 🔺 2️⃣2️⃣ نوشته: نصرت الله محمودی ━•··‏​‏​​‏•✦❁❁✦•‏​‏··•​​‏━ طولي نكشيد كه يك نفر ديگر به آنها پيوست و معلم مجبور شد انشاء آنهارا خارج از كلاس بررسي كند و نمره بدهد. حالا اين دو با وسايل يك زندگي ساده وارد مشهد ميشدند.حسين از ابتدا دريافته بود كه نميتواند از خوابگاه دانشجويي استفاده كند. مراقبت ساواك در محيط خوابگاه براي او خطرناك بود، براي همين ترجيح داد اتاقي براي خود كرايه كند. وقتي به سوي محل اقامت خود حركت ميكرد، بارگاه امام رضا(ع) را از پشت موتور سه چرخه تماشا ميكرد. خيابان طبرسي شلوغ بود. اكثر زوار روستايي بودند. مسافر خانه هاي ارزان قيمت و كم هزينه اين خيابان كه به حرم منتهي ميشدند، قشر خاصي از زوار را جذب ميكرد. حسين از اين كه در اين خيابان اتاق گرفته، راضي بود. وارد كوچه هاي تنگ و باريك شدند. آب باريكه كثيفي از وسط كوچه جاري بود. امير و حسين وارد حياطي شدند كه در دو طبقه دور تا دور آن اتاقهاي قديمي و رنگ و رو رفته اي قرار داشت. در انتهاي حياط چند توالت و دستشوئي براي ساكنين به چشم ميخورد. «چگونه ميتوانيم در اين محيط زندگي كنيم. آيا اينجا براي ما، كه بناداريم غير ازدرس، فعاليت سياسي داشته باشيم، مناسب است؟» امير كه فكر حسين را خوانده بود، چمدان خود را دراتاق گذاشت و گفت: « ً فعلا براي چند روز تا جاي بهتري پيدا كنيم، بد نيست.» مردي ً نسبتا چاق كه كت گشادي به تن داشت، وارد حياط شد. چشمش كه به حسين افتاد، جلو آمد و گفت: «پس شما هستيد. سفارشتان را خيلي كرده، به نظر بچه هاي خوبي ميآييد. خوش آمديد» حسين به تكان سر اكتفا كرد. به اين بهانه كه كارتن را وارد اتاق كند، از او فاصله گرفت و به امير گفت: «مرد رندي است. مواظبش باش» - كسي كه اينجا را برايمان انتخاب كرد، حرفي از صاحب خانه نزد.اين مرد با مسافراني طرف است كه چند روز بيشتر مهمان او نيستند. تا بيايند او را بشناسند، اين جا را ترك كرده اند. امير كه ديرش شده بود، دو كارتن ديگر را تو اتاق برد و آنجا را ترك كرد. حسين نيز دراتاق را بست و به سوي دانشگاه حركت كرد. مسير ً نسبتا طولاني بود. سوار اتوبوس شد. سعي ميكرد خيابانها را به ذهن بسپارد. به دانشگاه رسيد. چند اعلاميه به در ورودي دانشگاه چسبانده بودند. آنهارا خواند و وارد دانشگاه شد. چند نفر دور يك دانشجو را كه داشت نطق ميكرد، گرفته بودند. كمي جلوتر روي يك پارچه بزرگ «برنامه سازمان چريكهاي فدائي خلق»را ميديد كه مواضعشان را براي دانشجويان سال اول روشن كرده بودند. دو نفركنارميزي كه روي آن پرازاعلاميه بود،ايستاده بودند«بامواضع ضدامپرياليستي ما آشنا شويد» اين شعارها حال حسين را به هم ميزد. به طرف دانشكده ادبيات رفت تا برنامه درسي خود را بنويسد. انتخاب رشته تاريخ دردانشگاه اين شهربراي پيگيري مباحثي بود كه به آن ها نياز داشت. فعاليت بيش از حد گروههاو سازمانهاي سياسي به او اجازه نميدادند از اين جريان ها فاصله بگيرد. او حتي كسي را نميشناخت تا بتواند اطلاع درستي از گروهها كسب نمايد.بعضي از كتاب هاي دكترشريعتي كناردانشكده به چشم مي خورد و عده اي دورش را گرفته بودند مخالفين شريعتي داشتند با صاحب كتابهاي شريعتي بحث ميكردند. اين صحنه حسين را به فكر فرو برد «اين جا مركز تبادل افكار است. آنها حتي در مواردي با خشونت عمل ميكنند. ديروز عده اي تحت نام «مجمع احياي تفكرات شيعي» به همه گروههاي چپ وراست ميتاختند. به نظر ميرسيد، افراط و تفريط بعضي از گروهها آنها را در اين موضع انداخته باشد. نبايد به اين زودي با اينها جوش بخورم. اينها ً صرفا مبارزه را اصل گرفته اند و هيچ توجهي به اطراف خود ندارند. شايد اسير مواضع دروني گروه خود شده اند و براي همين نميتوانند با افكارديگران برخورد اصولي كنند. اين نوع عملكرد يك طرفه با روحيه من سازگار نيست.»اتاق بزرگي كه نمازخانه دانشكده بود، توجه اش را جلب كرد. وضو گرفت و وارد نمازخانه شد. جواني را ديد كه با اشتياق آنجا را آماده نماز ميكرد.چهره اش دوست داشتني بود. نگاهي به ساعت خودانداخت وسپس دستش را پشت گوش قرار داد و شروع كرد به اذان گفتن. چند نفري وارد نمازخانه شدند. براي حسين مهم بود چهره آنهارا بخاطر بسپرد. تعدادشان به بيست نفركه رسيد، اقامه بست. ━•··‏​‏​​‏•✦❁❁✦•‏​‏··•​​‏━ ادامه دارد...✒️ https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1 ۲۲