❣️
🔺
#سفر_سرخ 8️⃣2️⃣
نوشته: نصرت الله محمودی
━•··•✦❁❁✦•··•━
استاد زيرچشمي نگاهي به او انداخت و بلافاصله درس را آغاز كرد. اين
استاد با تفكر ماركسيستي خود به استدلالهاي علمي توجه خاصي داشت، اما
حسين قصد داشت اين موضوع را برايش روشن كند كه درتفكر علمي جايگاه
اخلاق روشن نشده است. اين نحوه برخورد او حضورش را دركلاس نمايانتر ميساخت. از كلاس خارج شد. چشمش به قدوسي افتاد و به سويش رفت.
- حاضريد؟
چرا اين قدر دير كردي؟
- بحث استاد گل كرده بود. طبق معمول مي خواست اطلاعات علمي خود را
به رخ بكشد.
تا از دانشگاه خارج شوند، چند نفر ديگر به آنها پيوستند. آخرين نفري كه
آمد، امير بود كه از دانشگده پزشكي به آنها پيوست. با اين كه همه در يك
مسير ميرفتند، طوري حركت ميكردند كه ارتباطشان با يك ديگر مشخص
نشود. حسين و قدوسي باهم قدم ميزدند. حسين از سه محلي كه براي انجام
تظاهرات انتخاب كرده بودند، خيابان طبرسي را پيشنهاد داد و گفت: «اين
خيابان شلوغ است. اكثر افرادي كه دراين خيابان رفت و آمد ميكنند،زائر امام
رضا(ع) هستند. آنها از شهرهاي مختلف آمده اند. اگر تظاهرات كنيم،هم ازما
حمايت ميكنند، هم پيام رسان خوبي خواهند بود، اگر هر كدام در شهر خود
مطرح كنند كه چنين واقعه اي رخ داده، جرأت ميكنند كه به طورعلني دربرابر
رژيم بايستند.»
- اما توي اين خيابان امكان مانور نداريم.
- مردم به ما پناه ميدهند. از طرفي، ساواك تصور انجام تظاهرات در چنين
محلي را نميدهد. با وجود كوچه پس كوچه هاي اطراف طبرسي شرايط
خوبي براي فرار داريم.
تكيه حسين روي مردم، قدوسي را به فكر فرو برده بود. در اتوبوسي كه
نشسته بودند، به چهره كساني كه داخل اتوبوس سر پا ايستاده بودند، نگاه
ميكرد. حسين سر راه به منزل رفته بود و پرچم بزرگ سبز رنگي را كه روي
آن نوشته شده بود: «لا اله الا االله» با خود آورده بود.ساعت يازده صبح وارد خيابان طبرسي شدند. جمعيت كه يا از حرم بر
ميگشتند و يا به حرم ميرفتند، تمام پياده رو و سطح خيابان راگرفته بودند و به
همين دليل تردد ماشينها به كندي انجام ميشد. آن قسمت از خيابان طبرسي
كه براي تظاهرات انتخاب كرده بودند، از دو طرف چند كوچه داشت. حسين
چند نفر از دوستان را ديد. امير و علي سر يك كوچه، قدوسي و حسين سر
كوچه بعدي. جعفر و محمد در لابلاي جمعيت قدم ميزدند. آنهاهر گاه اراده
ميكردند، ميتوانستند درمحيط دانشگاه جريان ساز باشند، اما اين عمل كه آغاز
حركت جديد آنها به حساب ميآمد، براي اولين بار انجام ميشد. در چهره
تك تك آنها نگراني موج ميزد. «شايد مردم از ما استقبال نكنند و خودشان ما
را تحويل ساواك بدهند.»
حسين در پستويي پرچم را به چوبي وصل كرد و آن را سر دست گرفت.
دوان دوان وارد خيابان شده، فرياد زد «االله اكبر- االله اكبر.»
چند نفري كه دور و بر حسين قدم ميزدند، وحشتزده ازاو فاصله گرفتند
و لحظه اي بعد دورش خلوت شد. فريادش همه را متوجه خودكرد.قدوسي از
طرف مقابل به او پيوست و بعد بقيه دانشجويان. صداي االله اكبرشان حتي كسبه
محل را هم به تماشا فرا خوانده بود. جمعيت دور تا دورشان حلقه زدند. يكي
از تماشاچيان فريادزد «االله اكبر» و بعد وارد خيابان شد. كم كم تعدادي ديگر نيز
چنين كردند. اما هنوز عده اي ترجيح ميدادند همچنان تماشاچي باشند. اكنون
غير ازاالله اكبر شعارهاي ديگري نيز داده ميشد. حسين با كنجكاوي به جمعيت
نگاه ميكرد و واكنش آنهارا زير نظر داشت. هنوزمأموري نيامده بود. قدوسي
باورش نميشد كه اين حركت بيش از پنج دقيقه دوام بياورد، با اين وجود احساس ميكرد بايد متفرق شوند. در بين آنها فقط حسين بود كه با آن پرچم
سبز رنگ، امكان دستگيريش بيشتر بود. چند جوان كه از اهالي آن خيابان
بودند، به آنها پيوستند. حسين اميدوار فرياد ميزد و بقيه پاسخ ميدادند. چند
مغازه دار كركره را پايين كشيدند. وضع خيابان طبرسي غير عادي شد. حسين
هم چنان پرچم را دور سر ميچرخاند. قدوسي و امير به كمك دوستان خود
دور افرادي كه به آنها پيوسته بودند، حلقه زدند. حسين به خود آمد. نگاهي به
اطراف انداخت و سپس پرچم را پايين آورد و آن را جمع كرد. با قد كوتاهي
كه داشت، لابلاي جمعيت گم شد و ديگر كسي او را نديد. وقتي مأمورين
شهرباني رسيدند، جز زائرين كسي را نميديدند كه به او مشكوك شوند.اوضاع دانشگاه متشنج و جنب و جوش دانشجويان غير عادي بود. دو نفر
از سالن اصلي ساختمان خارج شدند و سراسيمه به سوي سالن ناهار خوري
دويدند. از لباس و كفشي كه پوشيده بودند، مشخص بود كه خودشان را
براي درگيري آماده كرده اند. هر كس وارد سالن ناهارخوري ميشد، به جمعي
ميپيوست كه ميزها را كنار زده، كنج سالن نشسته بودند.
━•··•✦❁❁✦•··•━
ادامه دارد...✒️
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
۲۸