❣️ 🔺 1️⃣3️⃣ نوشته: نصرت الله محمودی ━•··‏​‏​​‏•✦❁❁✦•‏​‏··•​​‏━ از زماني كه سخنراني شخصيتهاي برجسته در اين مكان شروع شد، پاي دانشجويان نيز به آنجا باز شد. پس از آن كه شاخه جوانان انجمن دانشوران توسط ساواك شناسايي شد و تعدادي را به زندان انداختند، مكتب قرآن شكل گرفت و همان چهره ها اين مركز را فعال كردند.حسين از دل جمعيت راه باز كرد تا خود را به محل سخنراني برساند. حضور نيروهاي ساواك او را نگران كرده بود. چشمش كه به چند نفر از افراد فعال گروه منصورون افتاد، كمي آرام گرفت. ميدانست آنها مسلح هستند و حضورشان در جلسه سخنراني نقطه قوتي براي بر پا كنندگان مجلس بود.جواني عينكي از انتهاي سالن مردم را زيرنظر داشت. اگر چه افراد شركت ّ كننده متوجه اين تحركات نميشدند، اما حسين كه از سرشب معبر و يعقوب را ديده بود، ميدانست جلسه آن شب متشنج خواهد شد. درقسمت خروجي، جايي كه به در پشتي ساختمان راه داشت، معزالدين را ديد كه دشداشه سفيد بر تن داشت و چفيه اي بر سر. لحظه اي به او خيره شد. انبوه جمعيت دراطراف ساختمان مكتب قرآن موج ميزد. استقبال مردم باعث شده بود او با اشتياق كارها را دنبال كند. چشمش به يداالله افتاد كه داشت بساط كتاب را ميچيد.مالكي هم كمكش ميكرد. دو ساك بزرگ كنارشان به چشم ميخورد. حسين رفت سراغ يداالله. نگران به كتب چشم دوخت. «امت و امامت» نوشته دكترشريعتي. مردي به حسين تنه زد. ازاو گذشت و سراغ يداالله رفت و گفت: «مگر قرار نبود اين كتابها را اينجا نفروشي؟ ما مسئوليت داريم. ما را مياندازند هلفدوني بعد هم در اينجا را تخته ميكنند. ديدي كه در حسينه ارشاد تهران را ِگل گرفتند.» يداالله لبخند زد و در برابر متولي ساختمان مكتب قرآن ايستاد. اين مرد از آنها قول گرفته بود كه كتب ممنوعه را وارد مكتب قرآن نكنند. او مرد مهرباني بود و از فعاليت جوانان بدش نميآمد، اما از تهديد ساواك نگران بود. يداالله بامتانت گفت: «خيلي طول نميكشد، اگر مأمورين آمدند، جمع ميكنيم.» در همين فاصله مالكي چند جلد كتاب به مراجعين فروخت و بيتوجه به صحبتهاي يداالله به كارش ادامه داد. حسين آنجا را ترك كرد. انبوه جمعيت به سمت مردي ميرفتند كه وارد سالن شده بود. سخنراني آل اسحاق به اين دليل كه بي پرده حرف ميزد و نفوذ كلام داشت، به دل مردم مينشست. بي مقدمه سخنراني اش را شروع كرد و رفت سر اصل مطلب. او ميدانست مردم از او چه انتظاري دارند. سخنانش به مرحله حساس كه رسيد، ناگهان از سه كنج سالن صدايي توجه همه را به خود جلب كرد. مردي با قد ً نسبتا بلند كه با چفيه صورتش را پوشانده بود تا شناسايي نشود، فرياد زد: «تا كي شاهد حكومت ظالمين باشيم؟ اين تأمل و سكوت نزد خدا گناه است.» آل اسحاق از اين سخنان به وجد آمد. اوهم مثل جمعيت به سخنان آتشين معزالدين گوش ميداد. دو نفر جمعيت را ميشكافتند و به سوي او ميرفتند. حسين خودرا به معزالدين رساند و گفت: «دارند ميآيند. بهتر است از در پشتي فرار كني. ما در كوت عبداالله به شما خواهيم پيوست.» معزالدين كه زير چشمي آن دو ساواكي را زير نظر داشت، با صداي بلند از جمعيت صلوات خواست. صداي غلغله كه بالا گرفت، موقعيت خوبي براي فرار معزالدين فراهم شد. حسين سراغ يداالله و مالكي رفت كه داشتند كتابها را جمع ميكردند. وضعيت مكتب قرآن متشنج شد و جمعيت پراكنده شدند. حسين در حالي كه به يداالله و مالكي كمك ميكرد، گفت: «معزالدين در كوت عبداالله منتظر ماست. امشب بايد برنامه مان را اجرا كنيم. شما را آنجا ميبينم.» مردم هنوز در خيابانهاي اصلي تردد داشتند. حسين مطمئن بود كه ميتواند جريان مبارزه را به خيابانها بكشاند. او افرادي را كه در اين شرايط فعاليت ميكردند، به خوبي ميشناخت. گروه منصورون يكي از گروههاي سياسي بود كه تعدادي از جوانان مسلمان از سالها قبل در خرمشهر، اهواز و دزفول آن را تشكيل داده بودند. حسين با تعدادي از رهبران اين گروه ارتباط برقرار كرده بود و تاحدودي از اهداف آنها اطلاع داشت،بااين وجود پس ازمراجعت از مشهد پيشنهاد معزالدين برايش جذابيت بيشتري داشت. از جلساتي مثل مكتب قرآن به اين نتيجه رسيده بود كه مردم آمادگي حضور در صحنه انقلاب را دارند. تظاهرات مردم قم در دو ماه گذشته اين سؤال را در ذهن حسين ايجاد كرده بود كه چگونه ميتواند اين حركت را در اهواز تكرار كند. اگر اين حركت در سراسر كشور تكرار شود، مبارزه به شكل گسترده ادامه خواهد يافت. همچنان كه جريان قم دو هفته گذشته در تبريز تكرار شد. حسين تظاهرات اواخر بهمن ماه در تبريز را از نزديك دنبال كرده بود و اكنون ميرفت كه اين مسئله را با حاج آقا جزايري در ميان بگذارد. ━•··‏​‏​​‏•✦❁❁✦•‏​‏··•​​‏━ ادامه دارد...✒️ https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1 ۳۱