❣️ 🔺 5️⃣3️⃣ نوشته: نصرت الله محمودی ━•··‏​‏​​‏•✦❁❁✦•‏​‏··•​​‏━ صداي فرياد مردي كه از انتهاي صف ميآمد، توجه اش را جلب كرد. او را شناخت. از گروه منصورون بود. از اين كه همه اقشار وارد صحنه شده بودند، احساس رضايت ميكرد. به خيابان نادري رسيدند. تعداد پليسها بيشترشد.خيابان نادري پر شد از مردم. در ميانشان عده اي در حال پخش اعلاميه آيت الله خميني بودند. صداي بلند و رساي معزالدين كه ”مرگ بر شاه“ ميگفت،به مردم جرأت ميداد از پياده رو وارد خيابان شوند و خود نيز شعار دهند. اين خبر توسط راننده هاي تاكسي در شهر پخش شد و تا قبل از ظهر مركز شهر به حال نيمه تعطيل درآمد. حسين سعي ميكرد در صف اول به كمك مالكي جمعيت را به سمتي خاص هدايت كند. رسيدند مقابل سينما آريا. صداي اذان ظهر شنيده شد. مردي كه اسمش بزاز بود، خيس عرق خود را به بلندگو رساند. با دستمال عرق پيشاني را پاك كرد و گفت: «قطعنامه را بخوانيد و متفرق شويد. شايد ساواك درگيري ايجاد كند. ما به هدف خود رسيده ايم.» و سپس در دل جمعيت گم شد. خواندن قطعنامه شروع شد. حسين آرام از جمعيت فاصله گرفت. حال ديگر ميتوانست پارچه را از روي صورت بردارد. نفسي تازه كرد و از خيابان نادري به سوي خانه رفت. احساس ميكرد از لحظه اي كه پارچه را از روي صورت برداشته، وارد دنياي جديدي شده است. او مردم را كه با آن عظمت در راهپيمايي شركت كرده بودند، ميستود و خود به ادامه راه اميدوارتر شد. وارد خانه كه شد، مادر را نيافت. كنار حوض صورتش را شست. بيخوابي شب گذشته و راهپيمايي رمقي برايش نگذاشته بود. تا خواست به اتاق برود و بخوابد، مادر را ديد كه وارد خانه ميشود. از ديدن او جا خورد. چند روز بود يك ديگر را نديده بودند. - كجا بودي حسين؟ چرا خبر نميدهي؟ - شماهم تو راهپيمايي شركت كردي، مادر؟ مادراز اين سؤالش پاسخ خود را گرفت. از چشمان فرزند خود ميخواند كه چند روز گذشته را به چه كاري مشغول بوده است. لذت حضور در راهپيمايي برايش دو چندان شد. دقايقي بعد حسن و كاظم هم وارد شدند. قيافه شان داد ميزد كه تو راهپيمايي شركت كرده اند. اتومبيل پژو سفيد رنگ چهار سرنشين داشت. يداالله پشت فرمان و حسين كنار او نشسته بود. در صندلي عقب غير از معزالدين يك مردعرب پنجاه ساله هم بود. هوا هنوز گرم نشده بود وباد ملايم ارديبهشت براي حسين لذتبخش بود. شيشه را پايين كشيده به دشت صاف خيره شده بود: « ديگر لزومي ندارد كه به دانشگاه برگردم. ما اكنون درمسير جديدي قرارگرفته ايم. گروه موحدين پس از بدست آوردن اسلحه ميتواند وارد عمل شود.» از وقتي نام موحدين را براي گروه انتخاب كردند، با چند اطلاعيه اعلام موجوديت كردند و اكنون در تدارك آغاز برنامه هاي خود بودند. يداالله از جاده اصلي اهواز- شوش به جادهاي فرعي پيچيد. كمي كه جلو رفت، به كارون رسيد. مرد عرب دستور توقف داد. روستايي آن طرف رود به چشم ميخورد. - چرا اينجا؟ - صبر كن. من از سالها قبل ميشناسمش. حسين كمي آرام گرفت. معزالدين كه خود از عشاير عرب بود، با سران بسياري از طايفه ها ارتباط داشت. اين افراد از طريق مرز عراق ميتوانستند كالاهاي ممنوعه را وارد و در روستاهاي اطراف اهواز مخفي كنند. مرد عرب كنار رود رفت و با دست علامت داد. لحظه اي بعد بلمي از آن سوي كارون حركت كرد. - شما به اينها اطمينان داريد؟ - خيالت راحت باشد، حسين. من ميدانم با چه كساني معامله ميكنم. برو پول راحاضر كن. حسين بسته اسكناس را از يداالله گرفت. افرادي كه اعضاي گروه موحدين را ميشناختند، در دادن اين پولها كوچكترين شكي نداشتند. اتومبيل و پولها متعلق به مردي به نام خواجه بود كه در بازار اهواز فعاليت ميكرد. خواجه بي آن كه در نحوه فعاليت آنها دخالت كند، امكانات در اختيار آنها قرار مي داد. يداالله پس از تحويل اتومبيل، پلاك آن را با پلاك يك اتومبيل اسقاطي عوض كرد تا در صورت تعقيب پليس شناسايي نشود. آنها تعدادي پلاك تهيه كرده بودند كه بتوانند نمره اتومبيل را به موقع عوض كنند. بلم به ساحل كه رسيد، دو جوان همراه با يك گوني وارد خشكي شدند. سلام گرمي با آن مرد عرب كردند و گوني را تحويل دادند. مرد عرب درگوني را بازكرد. معزالدين نگاهي به داخل آن انداخت و گفت: «قبولت دارم» و سپس بسته اسكناس را از حسين گرفت و به آن دو جوان داد. حسين نگاهي به تفنگ سيمينوف انداخت. تعدادي فشنگ و مقداري باروت در انتهاي گوني به چشم ميخورد. اين بار كه حسين اسلحه را لمس كرد،احساس كرد، شايد نتواند با آن انس بگيرد. اين احساس غريب او را به فكر فرو برد. «من كه قصد نداشتم دست به اسلحه ببرم، پس چرا اينجا هستم؟اگر فعاليتهاي فرهنگي را فراموش كنم، اين اسلحه بلاي جانم خواهد شد. اگر چه از اسلحه نخواهم ترسيد، اما بايد بدانم اسلحه در چه مواقعي كارساز است.» ━•··‏​‏​​‏•✦❁❁✦•‏​‏··•​​‏━ ادامه دارد...✒️ https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1 ۳۵