❣ "لبخند آخر"
در مرحله اول کربلای ۵ بودیم و شدت حملات دشمن. با هزار دردسر جان پناهی کنده بودیم و با زحمت به صورت چمباتمه نشسته بودیم. سید باقر هم از راه رسید و با قلدری خودش را در آن سوراخ جا داد و نفس ما را بند آورد. پتویی داشتیم که هم برای گرم شدن و هم جلو گیری از ریزش خاکریز بر سر و رویمان کشیده بودیم. ولی شدت انفجار خمپاره ها و رگبار تیربار و تیرهای مستقیم مجال خواب را از همه ما گرفته بود. حس ما حس فرود آمدن عمود آهنینی بود که هر از گاهی بر سرمان فرود می آمد.
در همین گیر و دار رزمنده ای بالای جان پناه ما آمد و آرپی جی پشت آرپی جی به سمت دشمن شلیک می کرد و خاک و آتش عقبه را نصیب ما می کرد. به او گفتم که دوبار از یک سنگر شلیک نکن تاشناسایی نشوی ولی او کار خود می کرد و توجهی به ما نداشت. ما هم آرام به زیر پتو خزیدیم و...
صدای انفجار شدیدی پشت خاکریز ما تکاند و دود و خاک و باروت را به ما چشاند. تا چشم باز کردم دیدم همان رزمنده از روی خاکریز به سمت ما سُر خورد و پایین آمد. صورتش در مقابل من قرار گرفته بود. نگاهی به چهره اش انداختم. هنوز زنده بود، تا چشمش در چشمم قفل شد، مهربانانه لبخندی زد و چشم هایش را برای همیشه بست.
و سالها مرا شیفته لبخند ملیح و خدایی خود کرد.
حسن اسدپور
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
🍂