حماسه جنوب،شهدا🚩
❣️ 🔺 #سفر_سرخ 6️⃣5️⃣ نوشته: نصرت الله محمودی ━•··‏​‏​​‏•✦❁❁✦•‏​‏··•​​‏━ حسين سكوت كرد. نبايد اسرار
❣️ 🔺 7️⃣5️⃣ نوشته: نصرت الله محمودی ━•··‏​‏​​‏•✦❁❁✦•‏​‏··•​​‏━ مادرش طبق قرار ميبايستي يك چادر مشكي ميآورد تا حسين خود را در آن بپوشاند. اگر چه حسن موي سر خود را كوتاه كرده بود و قيافه ظاهري اين دو برادر شباهت زيادي به هم داشت. حاج يحيي و محسن خود را آماده كرده بودند كه حسن را نسبت به شرايط زندان توجيه كنند. تردد بيش از حد زندانيان سياسي به دليل دستگيري تعداد زيادي از مردم، كمك خوبي براي حسين بود تا نقشه خود را به خوبي پياده كند. ناگهان حسين جا خورد. ساواك محل ملاقات زندانيان را عوض كرده بود. آنها مثل ساير زندانيان ميبايستي از پشت ميله هاي آهني به فاصله يك متر با اقوام خود ملاقات ميكردند. حسين پشت ميله كه رفت، چهره اشكبار مادر را ديد. دستي به سر حسن كه كنارش ايستاده بود، كشيد. حسين احساس كرد مادر آن دست نوازش را به سر او ميكشد. نگاه مادر به چهره حسين بود. اما دستش روي سر فرزند كوچكتر. از داخل كيف چادر مشكي را بيرون آورد و آن را نشانش داد كه به او فهمانده باشد به وعده خود عمل كرده است. با اين حركت مادر، غمي سنگين بر دل حسين خانه كرد. مادر گفت: «دوستانت با اعدام پل گريم اعتصاب شركت نفت را كامل كردند.» حسين نگران، نگاهي به اطراف انداخت. مادر نبايد اين حرف را ميزد، اما از اين كه او را تا به اين حد به انقلاب و خود نزديك ميديد، خرسند شد. حسين يك روز پس از اعدام پل گريم و بروجردي در جريان امر قرار گرفته بود. او حتي ميدانست چه كساني همزمان با عمليات موحدين، بروجردي را اعدام نمودند. لبخند شيرين مادر او را به خود آورد. خواست با او حرف بزند. - قسمت نبود كه آزاد شوي. نگران دوستانت نباش. يداالله و مالكي به من سر ميزنند. بوي تو را ميدهند. ديگر مردم همه چيز را ميدانند. شايد به زودي در اين زندانها به دست تواناي مردم باز شود. حسن نگاهي به حسين انداخت و گفت: «اگر راهي براي خروجت تا اين طرف ميله ها پيدا ميكردي، به وعده خود عمل ميكردم.» - تو هميشه به من وفادار بوده اي. اگر از اسم تو استفاده نميكردم، شكنجه اي طاقت فرسا درانتظارم بود. صداي بلند پاسباني كه ملاقات كننده ها را از ميله هاي آهني دور ميكرد، بلند شد. جمعيتي كه براي ملاقات آمده بودند، بيش از حد بود. تعداد زندانيان بيش از ظرفيت زندان بود. اكثرشان را در دل تظاهرات دستگير كرده بودند و مدرك قابل توجهي از آنها نداشتند. حسن خواست خداحافظي كند كه حسين گفت: «به حاج خسرو بگوييد تظاهرات و اعتصاب بازار را بيش از گذشته تشديد كنند تا بلكه آنها حاج يحيي را آزاد كنند. كاري كنيد كه ساواك تصور نكند همه كارها زير سر اوست. - از خودت بگو، چيزي لازم نداري؟ - اگر كتابهايم را به مرور برايم بياوريد كه در مطالعاتم وقفه اي نيفتد، ممنون ميشوم. پاسبان كه به آنها رسيد، حسن دست مادر را گرفت تا از حسين دل بكند. ▪️ چند روز طول كشيد تا حال محسن جا آمد. هر روز تعداد افرادي كه به آن سلول منتقل ميشدند، بيشتر ميشد، طوري كه ساواك تصميم گرفت آنها را به زنداني ديگر منتقل نمايد. از رفت و آمد ماموران مشخص بود كه قصد انتقال زندانيان را دارند. در محوطه لشكر 92 زرهي ساختماني در اختيار ساواك قرار داده بودند تا بتوانند زندانياني را كه از اين پس دستگير ميكنند، در آن محوطه حبس كنند. تهديدهايي كه از سوي گروههاي مسلح به ساواك ميشد، آنها را مجبوركرده بود، به اين جا به جايي تن بدهند. آن روز همه زندانيان ميدانستند كه بايد زندان زند را ترك كنند. گروهباني وارد سالن شد و فرياد زد: - حاج يحيي! كدامتان حاج يحيي هستيد؟ - حاج يحيي خواب بود. حسين بيدارش كرد. - بلند شو. مثل اين كه بخت با شما يار شد. حاج يحيي بلند شد. مقابل گروهباني كه از لباسش معلوم بود جمعي لشگر 92 زرهي است، ايستاد و گفت: «فرمايش داشتيد؟» گروهبان نگاهي به او انداخت و گفت: «با من بيا.» از سالن كه بيرون رفتند، سه سرباز كنار اتومبيل جيپ در انتظارشان بودند و بلافاصله حركت كردند. «يعني چه نقشه اي دارند؟ چرا چشمهايم را نبستند؟ چرا وارد لشكر ميشويم؟» اتومبيل مقابل يك ساختمان در محوطه پادگان ايستاد. رفتارخوب گروهبان بيشتر مشكوكش كرده بود و ترجيح ميداد حرفي نزند. وارد ساختمان كه شدند، او را به اتاقي هدايت كردند كه يك سرهنگ در انتظارش بود. مردي خوش چهره با مويي ً تقريبا سفيد. حاج يحيي سرهنگ را ميشناخت، اما به روي خود نياورد. منتظر ماند كه او شروع كند. - ما انتظار داريم شما كه معتمد بازار هستيد، با ما همكاري كنيد. با اين بساطي كه در بازار راه انداخته اند، اقتصاد شهر فلج خواهد شد. - نزديك بيست روز است كه من در خدمت شما هستم، قربان. مردم ديگر بيدار شده اند. مشكل به نظر ميرسد كه بتوانيد جلو آنها را بگيريد. ━•··‏​‏​​‏•✦❁❁✦•‏​‏··•​​‏━ ادامه دارد...✒️ https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1 ۵۷