❣️
🔺
#سفر_سرخ 8️⃣5️⃣
نوشته: نصرت الله محمودی
━•··•✦❁❁✦•··•━
سرهنگ اخم كرد، اما سريع لبخندي ساختگي زد و گفت: «اينها يك سري
جوان شورشي هستند كه با قضايا احساسي برخورد ميكنند. نگران نباشيد.»
- بنده نگران نيستم، قربان.
چرا نبايد نگران باشيد؟در يك آشفته بازار و اعتصاب سراسري كه نميشود
كاسبي كرد.
- نميگذارند قربان. ما كه نميتوانيم اموالمان را به آتش بكشيم. اگر تعطيل
نكنيم، تعطيلش ميكنند.
- خب، شما مقاومت كنيد.
- شما با توپ و تانك حريف آنها نشده ايد، چطور از ما انتظار داريد؟
سرهنگ كمي تأمل كرد. ترجيح داد مسير صحبت راعوض كند.
- به صلاح شما نيست بيش از اين دربند باشيد. به ما ثابت شد كه عامل
اعتصابهاي بازار شما نيستيد، اما انتظارداريم پس ازآزادي به ما كمك كنيد.
اگر درخواستي هم داريد، بفرماييد.
كلمات مؤدبانه سرهنگ حاج يحيي را به خود آورد. با شرايطي كه او از
روند انقلاب ميديد، مطمئن بود كه آنها به پايان خط رسيده اند.
- خواهشي دارم قربان. اگر رضاي خدا را ميخواهيد، به جاي من يك بچه
يتيمي كه اشتباهي در تظاهرات دستگيرش كردهاند، آزاد كنيد. مادرش دل
نگران است. به بي پدري و يتيمي او رحم كنيد. او هنوز بچه است. گفتم كه
اشتباه شده. دير وقت به منزل ميرفت كه او را گرفته اند.
- سرهنگ لحظه اي صبر كرد و گفت: «كي هست؟»
- حسين. نه حسن علم الهدي. فرزند كوچك مرحوم حاج آقا كه بزرگ شهر
بود. ثواب دارد.
سرهنگ به فكر فرو رفت. آن روز را كه در مراسم تشيع جنازه او شركت
كرده بود، به ياد آورد.بايد پرونده او را ببينم. من پدرش را خوب ميشناختم.
- صاف صاف است. اهل هيچ فرقه اي نيست. سيداولاد پيغمبر.
- شما ضمانت او را ميكنيد؟
- گفتم كه مرا نگهداريد و او را آزاد كنيد. دل يك مادر را شاد خواهيد كرد.
سرهنگ گروهبان را صدا كرد و گفت: «برو زندان زند، زنداني اي به نام
حسن علم الهدي را با خودت بياور.» حاج يحيي به گروهبان گفت: «جواني با
قد كوتاه و چهره اي مظلوم» و رو به سرهنگ ادامه داد: «ببخشيد. آنجا خيلي
شلوغ است. كسي به كسي نيست.»
سرهنگ نامه اي به امضاي خود كه نماينده ويژه فرماندار نظامي شهر بود، به
رئيس زندان نوشت و به گروهبان داد.
نيم ساعت بعد حسين را وارد همان اتاق كردند. نگاهي به حاج يحيي
انداخت. قبل از اين كه حرفي زده باشد، با كنايه فهماند كه مظلوم نمايي كند.
- اين بچه بايد برود به درس و مشقش برسد، قربان.
سرهنگ نگاهي به سر و وضع حسين انداخت. گفت: «براي اين كه ُحسن
نيت خود را ثابت كرده باشم، هر دوي شما را آزاد ميكنم. اميدوارم شما نيزحسن نيت خود را ثابت كنيد.»
- ً حتما جناب سرهنگ. شما مطمئن باشيد ما روي حرفمان خواهيم ماند. اين
مملكت مال خودمان است.
حسين كه به نشاط آمده بود، فكر كرد:«الان دوستانم چه كار ميكنند؟ اين
چند روزي كه من نبوده ام، چه اتفاقي افتاده؟قتل پل گريم نشان ميدهد كه هيچ
برنامه اي را به تأخير نينداخته اند. حالا ميتوانيم تعدادي از نظاميان مستقر در شهر را خلع سلاح كنيم. اين عمل در دل آنها وحشت خواهد انداخت تا از
حمله به تظاهر كنندگان خودداري كنند. از همان خياباني كه دستگير شده ام،
شروع خواهم كرد.»
- پسرم. بلند شو
حاج يحيي دست حسين را گرفت و به سرهنگ گفت: «ميبينيد قربان؟غم
و غصه همه وجودش را گرفته است.
- به فكر خانواده ات بودي؟
- نه قربان. آنها به فكر من بودند.
اين تنها جمله اي بود كه سرهنگ از حسين شنيد. با اين كه سر در نياورده
بود، اعتنايي نكرد و دستش را به سمت حاج يحيي دراز كرد.
- موفق باشيد.
- شماهم همين طور.
سپس سرهنگ به گروهبان گفت: «ساعت منع عبور و مرور است. آنها را
به منزلشان برسانيد و برگرديد.»
━•··•✦❁❁✦•··•━
ادامه دارد...✒️
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
۵۸