❣️
🔺
#سفر_سرخ 3️⃣6️⃣
نوشته: نصرت الله محمودی
━•··•✦❁❁✦•··•━
انگار چيزي به يادش آمد. «يعني او با آن پرونده
كه برايمان روشن نشده است، ارتباط دارد؟ اگر چنين باشد، يكي از اين دو
نفر به دردمان خواهند خورد. آن جوان ميگفت اين بيست نفر جزء تيم فوتبال
هستند. نه اين جوان و نه آن صادق،هيچ كدامشان اهل فوتبال نيستند.»
سرهنگ از روي صندلي برخاست و شروع كرد به قدم زدن. حسين به
چهره اش خيره شد. «اين سه روز كه در بند آنها بودم، شش نفر به سراغ من
آمدند. آن قدر شكنجه ام كردند كه خودشان خسته شدند و رفتند پي كارشان، اما
اين سرهنگ با ديگران تفاوت داد. به چه فكر ميكند؟ پرونده حسن كه سنگين
نيست، مگر اين كه او را در جريان مبارزه دستگير كرده باشند. آيا فعاليت
حسن به حدي رسيده كه كارش به ساواك كشيده شده باشد؟ در اين صورت
نميبايستي جرمم را به نام او ثبت ميكردم. چرا حسن راجع به اين موضوع با من حرفي نزد. شايد مثل من كه در مورد كارهايم با كسي صحبت نميكنم...»
سرهنگ يقه او را گرفت. چشم در چشمش دوخت. چشم كبود و زخم باز
شده حسين خشم سرهنگ را دو چندان كرد.
- تو چقدر پوست كلفتي! كافي است كوچكترين مدركي به دست بياورم. در
اين صورت خودم اعدامت ميكنم.
- من زير شكنجه آدمهاي شما چند بار مردم و زنده شدم. هنوز نميدانم چرا
شوك الكتريكي به بدنم وارد ميكنيد.
- ببند آن دهانت را وگرنه با سرب پرش ميكنم. اسم و رسم خانوادگيت دستم
را بسته است و گرنه تا حالا ده بار سر به نيستت كرده بودم. بايد بدانم با
چه كساني قصد ترور تيمسار را داشتيد؟ تو كه به تنهايي عرضه اين كارها
را نداري.
- اگر صد بار بميرم و زنده شوم، حرفم عوض نخواهد شد. من ً اصلا قصد
ترور تيمسار را نداشتم.
- شما تيم فوتبال داريد،
- نه؟
سرهنگ لبخند زد و بلافاصله گفت: «خوب شد. حالا بگو ببينم در دبيرستان
با صادق چه رابطه اي داشتي؟
- او را نميشناسم.
- در يك دبيرستان و در يك سال تحصيلي، چطور او را نميشناسي؟
با اشاره سرهنگ، سرگردي جلو آمد. دو استوار حسين را به تخت بستند.
دستگاه شوك الكتريكي را كه آماده كردند، سرهنگ بالاي سرش حاضر شد. چشم در چشم او دوخت تا در لحظه اي كه به بدنش شوك وارد ميشود،
شاهد چهره متلاطمش باشد. حسين نيز به او نگاه ميكرد. خاطره اي تلخ در
نظرش مجسم شد. پنجمين بار بود كه بايد شوك را تحمل ميكرد. ناگهان لرزه
به اندامش افتاد. مثل گوسفندي كه سر بريده باشند، پرپر ميزد. سرگرد زمان
اتصال برق را بيشتر كرد، طوري كه در اثر دست و پا زدن، طناب دست حسين
پاره شد و فرياد زد. سرهنگ سرش را عقب كشيد. جيغ حسين در گوشش
طنين افكند. چهره آن پنج نفري كه شاهد دست و پا زدنش بودند، برافروخته
شد. با رعشه اي كه تمام بدنش را ميگرفت، اختيارش را از دست ميداد. جز
فرياد و تحمل درد كاري ازدستش ساخته نبود. دستگاه را از كارانداختند، اما او
همچنان فرياد ميزد. سرگرد از تخت فاصله گرفت. فرياد حسين آهنگي منظم
به خود گرفت. سرهنگ ميفهميد كه او حضرت علي را به كمك ميطلبد، اما
در آن لحظه اسير غرورش شده بود و ننگش ميآمد كه تسليم آن جوان شود.
گويي وجدانش هم از او متنفر شده بود. سراغ كابل رفت. به سرگرد اشاره كرد
كه كف پاي حسين را بالا بگيرد. ضربات سنگين شلاق را به كف پا و بدنش
فرود آورد. به نفس نفس كه افتاد، روي صندلي نشست. حسين از هوش رفته
بود. بدن خون آلودش روي تخت، خشم سرهنگ را بر ميافروخت.
- اگر او بيگناه بود تا حالا حرفهايي به هم ميبافت و تحويل ما ميداد.
ببريدش زور خانه لشكر. بازجويي صادق را هم ادامه بدهيد. به هر قيمت
شده، بايد رابطه اين دو نفر روشن شود.
خشمگين اتاق را ترك كرد. يك سرگرد ضد اطلاعات وارد شد. اين سرگرد
از وقتي كه قسمتي ازپادگان لشكر را به زندانيان سياسي اختصاص داده بودند، از لباس شخصي استفاده ميكرد و جز بازجويي كاري ديگر انجام نميداد.
هيكل درشت او همراه با چشمان از حدقه درآمده اش به او هيبتي زشت داده
بود. دستور داد يك سطل آب روي حسين بريزند. چشمان حسين باز شد.
- از اين جا ببريدش.
دو گروهبان حسين را كشان كشان از اتاق خارج كردند. او را پشت يك
خودرو انداخته، از آنجا خارج كردند. راننده خيابانهاي خلوت را به سرعت
پشت سر گذاشت و مقابل يكي از درهاي ورودي پادگان لشكر 92 زرهي
ايستاد. چند بار بوق زد تا سربازي در را باز كرد. به سوي محوطه بزرگ زمين
تنيس رفت. پس از انتقال زندانيان سياسي به آن جا، بازيها را تعطيل كرده
بودند. در كنارش ساختمان منشوري شكل بود كه چند سرباز دور آن نگهباني
ميدادند. از سالن ورزشهاي باستاني به دقت حفاظت ميشد. حسين را دست
بسته وارد آن محوطه كردند و در اتاقي كوچك حبسش كردند.
━•··•✦❁❁✦•··•━
ادامه دارد...✒️
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
۶۳