❣️
🔺
#سفر_سرخ 6️⃣6️⃣
نوشته: نصرت الله محمودی
━•··•✦❁❁✦•··•━
ّمعبر دوباره رفت سراغ شلاق. حسين زير ضربات متوالي شلاق به خود ميپيچيد. فريادش تا انتهاي سالن رد كشيده بود و همه زندانيان را متوجه خود كرده بود. انگار
ّمعبر هم از پا افتاده بود. شلاق را انداخت كنار و با لگد افتاد به جانش. كفش
نوك تيزش چنان به شكمش فرود مي آمد كه گويي در شكمش فرو رفته
است. حسين لحظه اي سر بلند كرد. خون جلو چشم ّمعبر را گرفته بود.
صورتش سرخ شده بود. براي لحظه اي نگاه حسين در نگاهش قفل شد. «من
امروز تو را به زانو در خواهم آورد. تو نخواهي توانست از من حرف بكشي.آن نارنجكهايي كه از من بدست آورديد را روي سرت خراب خواهم كرد.خودت را براي يك جنگ رواني آماده كن، ّمعبر.» ناگهان چهره حسين در هم
شد. در يك چشم بهم زدن تفي به صورت ّمعبر پرتاب كرد و فرياد زد.
- احمق. بي شرف. تو بي شعوري. فكر كردي با بچه طرفي. تو احمقي
ّمعبر، احمق.
صداي حسين بلندتر شد، طوري كه فريادش تا انتهاي سالن رد كشيد. حالا
ديگر ّمعبر مثل يك خرس تير خورده افتاد به جان حسين. هم لگد ميزد، هم
پاسخش را ميداد.
- پدر سوخته. بي شعور خودتي. حالا پرخاش هم ميكني.
صداي ّمعبر بلندتر از حسين بود. انگار خودشان هم نميفهميدند كه با
صداي بلند به همديگر پرخاش ميكنند.- تو احمقي ّمعبر، احمق. اگر جرات داري، دستم را باز كن تا بفهمي كه چقدرضعيفي. تو يك پست فطرتي.حسين كمي نفس گرفت و بعد فرياد زد «بي شعور»
خشم تمام وجود ّمعبر را گرفته بود، طوري كه خودش هم نميدانست
چه ميكند. اختيار از دستش خارج شده بود و در برابر پرخاشگري حسين هر
عكس العملي را از خود نشان مي داد. براي لحظه اي فرياد حسين در گلو خفه
شد. چشم به ّمعبر دوخت و با دقت به او خيره شد. «درست شد، بدبخت. حالا
فقط به فكر انتقام ازمن هستي. ً اصلا يادت رفته كه ازمن اعتراف بگيري. ديگر
كاغذ و قلمي دركارنيست. فقط فحش ميدهي و لگد ميزني. اين همان كاري است كه من به دنبالش بودم. دلت خوش باشد كه مرا شكنجه ميكني. همين كه
اصل موضوع را فراموش كرده اي، كفايت ميكند. آن قدر اين جنگ رواني را
ادامه ميدهم كه مثل نعش روي زمين ولو شوي.» حسين نفس تازه كرد. دوباره
با صداي بلند فرياد زد:
- بدبخت. برو بيرون ببين چند هزار حسين فرياد «مرگ بر شاه» سر ميدهند.
ديگر آن اطلاعاتي كه از من ميخواهي ارزشي ندارد، احمق. تو هيچ وقت
نتوانستي ما را درك كني.
حسين كمي سكوت كرد. خواست توجه ّمعبر را بيشتر به خودش جلب
كند.
- كله ِ خراب بي شعور. من چه حسن باشم، چه حسين، فرزند آيت ا... علم
الهدي هستم. هيچ وقت ميزان وفاداري اين خانواده را به آيت ا... خميني
درك نخواهي كرد. حالا وقت آن رسيده كه براي نجات خودت چاره اي كني. صداي آزادي را نمي شنوي؟
انگار ّمعبر ديوانه شده بود. بعضي وقتها هم هذيان ميگفت. هي شلاق
ميزد و هي لگد بارانش ميكرد. استواري كه او را همراهي ميكرد، پا جلو
گذاشت. تا به حال ّمعبر را به اين حال و روز نديده بود. انگار ميفهميد كه
حسين ته دل خوشحال است. او در چهره حسين ميخواند كه ابتكار عمل را از
ِمعبر گرفته است. دستش را گرفت و به زور روي صندلي نشاندش.
- قربان شما حال و روز خوبي نداريد. كمي آرام بگيريد.
ّمعبر از حال رفت. سرش به بغل افتاد. نفس نفس ميزد. خون از پيشاني
حسين جاري شد. عرق از سر و صورتش بيرون زده بود. انگار هنوز آماده بود
كه در برابر مشت و لگد مقاومت كند. احساس پيروزي در چهره اش نقش
بست، اما نتوانست خودرا آرام نشان دهد. انگارمنتظر عكس العمل بعدي ّمعبر
بود. چشمش به كاغذ و قلم روي تخت افتاد. سفيد بود. روي كاغذ نوشته شده
بود، «حسن علم الهدي» ّمعبر روي حسن را خط كشيده و اسم حسين را نوشته
بود. اين جمله حسين را خوشحال ميكرد.
ّمعبر حتي ناي حرف زدن نداشت. آن قدر فرياد زده بود كه گلويش گرفته
بود، درست مثل حسين. انگار خودش هم فهميده بود كه چرا حسين با صداي
بلند فحاشي ميكند و خشم او را بر انگيخته. وقتي متوجه اين موضوع شد كه
ديگر كاري از دستش ساخته نبود.
صداي همهمه از بيرون اتاق شكنجه ميآمد. صدا بيشتر و بيشتر شد. يك
گروهبان وارد اتاق شد. پازمين كوبيد. گفت: «قربان، تيمساردستوردادند اينجا
را ترك كنيد.» ّمعبر به خود آمد. نگاهي به گروهبان انداخت. عرق صورتش را پاك كرد.
- چرا؟ چي شده مگه؟ من هنوز با اين بي شرف كار دارم .
- ولي قربان، مردم كنترل شهر را به دست گرفته اند. وضعيت خوبي نداريم.
تيمسار دستور دادند اين زندانيها را رها كنيد. ممكن است مردم به اينجا حمله كنند.
- نه، ً اصلا.
ّمعبر بازهم فريادزد. انگارنميخواست حرفهاي آن گروهبان را باوركند.
يك بار ديگر نگاهش در نگاه حسين قفل شد. جرات نداشت به شكست خود
اعتراف كند. حسين آزادي را حتي در چشمان ّمعبر ميديد كه از زندان اين
انسانهادر حال رهايي است
━•··•✦❁❁✦•··•━
ادامه دارد...✒️
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
۶۶