❣️
🔺
#سفر_سرخ 1️⃣8️⃣
نوشته: نصرت الله محمودی
━•··•✦❁❁✦•··•━
تصميم گرفت او را ياد آخرين باري كه در پادگان شكنجه اش ميكرد،
بياندازد. آن روز ّمعبر وحشيانه به جان حسين افتاده بود تا از راز نارنجكهايي كه با خود حمل ميكرد، سر در بياورد. انگار فضاي دادگاه شده بود شبيه زندان.حسیُن صدايش را بلند كرد.
حالا نوبت حسين بود كه از او بازجويي كنند. ت
- آخرين ملاقاتم يادت هست، ّمعبر؟ آن همه شكنجه ام كرده بودي كه از ماجراي
آن نارنجكها سر دربياوري. ما قصد داشتيم با آن نارنجكها تانكهاي مقابل
منزل تيمسار شمس تبريزي را منهدم كنيم تا بلكه جو خفقان شكسته شود.
شما با شوك الكتريكي و شلاق افتاده بودي به جانم، اما من ابتكار عمل را
بدست گرفته بودم. پرخاشگري من آنقدر شما را تحت تاثير قرار داده بود كه
ً اصلا فراموش كرده بودي براي چه شكنجه ام ميكني. شده بودي يك خرس تير خورده، درسته؟ آخرين جمله ام را جدي نگرفته بودي. يادت هست؟
ميخواهي دوباره تكرار كنم؟ «حالا وقت آن رسيده كه براي نجات خودت
چاره اي كني. صداي پاي آزادي را نميشنوي؟» اشتباه بزرگ شما ناديده گرفتن
اراده مردم بود. من همان روز پرونده شما را بسته بودم. شما ديگر در نظرم
جايگاهي نداشتيد. خودت هم ميداني كه ماجراي ما چگونه تمام شد. دراين
صورت، در اين دادگاه حرف جديدي ندارم.
سخنان حسين به يك خطابه تبديل شده بود. حاضرين در دادگاه سخت
تحت تاثير قرار گرفته بودند. بيشتر ازهمه ّمعبر بود كه ميدانست حسين چه
گفته است. حسين آن اطلاعات كليدي كه ساواك و ّمعبر به دنبال آن بودند را
تا آن لحظه به كسي نگفته بود.
حسين از جايگاهي كه ايستاده بود، خارج شد و روي صندلي نشست. رئيس
دادگاه كه سخت تحت تأثير حرفهاي حسين قرار گرفته بود، دستور داد ّمعبر
را به زندان منتقل نمايند تا ساير شاكياني كه توسط او شكنجه شده بودند، به دادگاه احضار شوند. سه مأمور، سرواني را وارد دادگاه كردند. سروان چشمش
كه به حسين افتاد، پايش سست شد. مأمور بازويش راگرفت و او را تا جايگاه
همراهي كرد. رئيس دادگاه حسين را صدا زد كه در جايگاه ويژه قرار گيرد.
هنوز حالش جا نيامده بود، اما وقتي شروع كرد، آن قدر ملايم و آرام حرف
ميزد كه ً اصلا به حسين چند دقيقه قبل شباهتي نداشت. نگاهي به سروان
انداخت و گفت:«شما چطور به خود اجازه داديد مكان مقدسي چون ورزشگاه
باستاني را به شكنجه گاه تبديل كنيد؟ با اين وجود در همان زمان كه لگدهاي
شما فرياد مرا بلند ميكرد و درفضاي زورخانه ميپيچيد، ميدانستم كه شرارت
شما به عمد نيست.» و سپس نامه اي را از جيب بيرون آورد و به رئيس دادگاه
داد. به سروان گفت:«من در همان زورخانه هم از تو شكايتي نداشتم. به حرمت
ورزشكاران باستاني كه كارشان را با نام مولايشان شروع ميكنند، از شكايت
خود منصرف ميشوم. آنگاه كه در خلوت وجدان خود اين نامه را خواندي،
تصميم به تغيير رويه زندگي بگير. ما در آينده به ارتش قدرتمندي نيازمنديم كه
اگر صلاحيت خود را نشان بدهي، ميتواني در اين ارتش خدمت كني.»
و بعد حسين جايگاه را ترك كرد و از سالن خارج شد.
━•··•✦❁❁✦•··•━
ادامه دارد...✒️
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
۸۱