دوست شــ❤ـهـید من
#عشق_پاک_من #قسمت۸ همه فکر وذکرم شده بود آقای منتظری😔 مامانم همش میگه چرا تو خودتی منم برای اینکه
۹ _مثلا؟؟؟😒 _مثلا همین اردوی راهیان نور که میخوایم بریم😊 _راهیان نور کجاس؟؟آقای منتظری هم هست😳 _راهیان نور جایی هست که رزمندگان دفاع مقدس شهید شدن . بله ایشونم میان😊 _منم میخوام بیام😍 _بله حتما خیلیم عالی برای ثبت نام تشریف بیارین دفتر بسیج خواهران😊 _باش🙃 _خب مریم جون من الان کلاس دارم کاری نداری فعلا عزیزم😘 _نه گلم بسلامت خوشحال شدم از آشناییت🙂 _منم همینطور خوشگل خانوم فعلا خودافظ😊 بعداز نماز خواستم بلافاصله برم دفتر بسیج تا ثبت نام کنم که یدفه یکی از دوستامو دیدم و یک ساعت داشت باهام حرف میزد😏 وقتی که رفتم دفتر بسیج خواهرا دیدم درش بسته😭 من اصلا نمیدونستم راهیان نور کجاست و چیه من فقط چون آقای منتظری هم قرار بود بیاد میخواستم برم😔 من حتما باید ثبت نام کنم آهان میرم به آقای منتظری میگم ثبت نامم کنه😃 رفتم اما دفتر بسیج برادرا هم بسته بود😔 ای بابا امروزم که انگار آخرین زمان ثبت نامه حالا چیکار کنم😢 روی پله که کنار دفتر بسیج برادرا بود نشستم روی ساعتم نگاهی میکنم و چشمامو روی زمین میندازم و غرق فکر میشم که یدفه با یه صدای مردونه به خودم میام صدای اون بود😳 _چیزی شده خواهر؟ _هان چی😟 _پرسیدم امری دارین؟چیزی شده _سلام😐 _علیکم سلام _آقای منتظری چیزه من میخوام بیام راهیان نورمیشه ثبت نامم کنید🙂 _تشریف ببرید دفتر خواهرا _آخه نبودن امروزم که آخرین مهلته😔 _شرمنده من نمیتونم _اما آخه... _شرمنده یاعلی با ناراحتی از دفتر بدون هیچ حرفی اومدم بیرون😔۵ قدمی بیشتر برنداشته بودم که صدام زد _خانوم خانوم تشریف بیارید من اسمتونو بهشون میدم _وای خیلی ممنون لطف میکنید😊مریم کمالی هستم ادامه دارد...