#عشق_پاک_من
#قسمت۹
_مثلا؟؟؟😒
_مثلا همین اردوی راهیان نور که میخوایم بریم😊
_راهیان نور کجاس؟؟آقای منتظری هم هست😳
_راهیان نور جایی هست که رزمندگان دفاع مقدس شهید شدن . بله ایشونم میان😊
_منم میخوام بیام😍
_بله حتما خیلیم عالی برای ثبت نام تشریف بیارین دفتر بسیج خواهران😊
_باش🙃
_خب مریم جون من الان کلاس دارم کاری نداری فعلا عزیزم😘
_نه گلم بسلامت خوشحال شدم از آشناییت🙂
_منم همینطور خوشگل خانوم فعلا خودافظ😊
بعداز نماز خواستم بلافاصله برم دفتر بسیج تا ثبت نام کنم که یدفه یکی از دوستامو دیدم و یک ساعت داشت باهام حرف میزد😏 وقتی که رفتم دفتر بسیج خواهرا دیدم درش بسته😭 من اصلا نمیدونستم راهیان نور کجاست و چیه من فقط چون آقای منتظری هم قرار بود بیاد میخواستم برم😔 من حتما باید ثبت نام کنم
آهان میرم به آقای منتظری میگم ثبت نامم کنه😃 رفتم اما دفتر بسیج برادرا هم بسته بود😔 ای بابا امروزم که انگار آخرین زمان ثبت نامه حالا چیکار کنم😢
روی پله که کنار دفتر بسیج برادرا بود نشستم روی ساعتم نگاهی میکنم و چشمامو روی زمین میندازم و غرق فکر میشم که یدفه با یه صدای مردونه به خودم میام صدای اون بود😳
_چیزی شده خواهر؟
_هان چی😟
_پرسیدم امری دارین؟چیزی شده
_سلام😐
_علیکم سلام
_آقای منتظری چیزه من میخوام بیام راهیان نورمیشه ثبت نامم کنید🙂
_تشریف ببرید دفتر خواهرا
_آخه نبودن امروزم که آخرین مهلته😔
_شرمنده من نمیتونم
_اما آخه...
_شرمنده یاعلی
با ناراحتی از دفتر بدون هیچ حرفی اومدم بیرون😔۵ قدمی بیشتر برنداشته بودم که صدام زد
_خانوم خانوم تشریف بیارید من اسمتونو بهشون میدم
_وای خیلی ممنون لطف میکنید😊مریم کمالی هستم
ادامه دارد...