#به_نام_تنها_خالق_هستی
#عشق_پاک_من
#قسمت۱۵
#نویسنده مریم.ر
زهرا داشت با آقای منتظری حرف میزد😡 یعنی چی داشتن میگفتن😑دیگه طاقت دیدن نداشتم 😔رفتم سرکلاسم
آخی بلاخره تموم شد یه درس ۴واحدی بود داشتم میرفتم سمت پارکینگ زهرا منو دید مریم سلام😍 یه سلام خیلی سرد بهش کردم😒 و رفتم داشتم رانندگی میکردم که صدای پیام گوشیم اومد منم بیخیالش شدم و صدای ضبط ماشینو زیاد کردم
وقتی رسیدم خونه گوشیمو نگاه کردم📱 زهرا پیام داده بود . سلام مریم جون امروز میخواسم یچیزی بهت بگم اما انگار عجله داشتی شنبه تو دانشگا میبینمت بوس
خدایا زهرا چی میخواد بهم بگه؟؟🤔شاید راجب آقای منتظری باشه😟
نتونستم تا شنبه صبر کنم بهش زنگ زدم📲
_سلام خوبی گلم
_سلام مریم جون ممنون خوبم شکر تو خوبی؟😊
_مرسی . چیزی میخواستی بگی بهم
_آره من دارم ازدواج میکنم🙈
_واقعا؟؟؟حالا طرف کیه؟؟؟😳
_اگه بگم باورت نمیشه☺️
با شنیدن این جمله برق از سرم پرید نکنه آقای منتظری ازش خواستگاری کرده😱وای نه زهرا دوست من بود😭 من بهش اعتماد کرده بودم بهش گفتم که به آقای منتظری علاقه دارم دیگه طاقت نداشتم گوشیمو قطع کردم و بعدم خاموشش کردم خیلی نامردی زهرا چرا این کارو با من کرد وای خدایا دارم روانی میشم دارم آتیش میگیرم من واقعا عاشقشم💔
ادامه دارد...
😍|
@dosteshahideman