دوست شــ❤ـهـید من
#به_نام_تنها_خالق_هستی #عشق_پاک_من #قسمت۴۷ #نویسنده مریم.ر به روایت محمد... _مادر میشه لطفا زنگ
۴۸ مریم.ر امشب از فکر آقای منتظری و مخالفتهای خانوادم خوابم نمیبره فردا صبح پدرم رفت سرکار از پنجره اتاقم به رفتن پدرم نگاه میکردم یدفه ماشین آقای منتظری رو دیدم😳نه شاید اشتباه میکنم فقط شبیه ماشین اونه وقتی از ماشین پیاده شد دیدم خوده خودشه😟 اومد جلو داشت با پدرم حرف میزد زودی مانتو و شالمو سرم کردم و رفتم پایین ازپشت در صداشونو میشنیدم آقای منتظری میگفت _آقای کمالی لطفا چند دقیقه به صحبتهام گوش کنید اگه لازم باشه هر روز میام تا باهاتون صحبت کنم _یعنی چی؟ من هم خدمت خانوادتون گفتم هم دیروز خدمت شما توضیح دادم ما جوابمون مثبت نمیشه _آقای کمالی شما مگه جز خوشبختی دخترتون چیزی میخواین؟من خوشبختشون میکنم _آقای محترم اصلا شما خوب ولی من نمیخوام دختر به شما بدم باید کیو ببینم؟؟؟ _من از شما خواهش میکنم پدری کنید من و دخترتون باهم خوشبخت میشیم _بس کنید دیگه آقا من مخالفم تموم شد و رفت یدفه پدرم اومد داخل منو دید که پشت در بودم _تو اینجا چیکار میکنی😡 _بابایی توراخدا مخالفت نکن😔 _دخترم ما از دوتا خانواده با طرزفکرمتفاوتیم من نمیخوام بدبختی تورا ببینم یدفه آقای منتظری گفت _آقای کمالی کدوم بدبختی؟مگه ما آزار داریم درضمن مگه کسی میتونه کسی رو که دوسش داره اذییت کنه _شما که هنوز اینجایید😡 _بابا...لطفا😔 _تو ساکت😡 _آقای کمالی خواهش میکنم اگه واقعا دخترتونو دوست دارید یکم فکرکنید . ما فقط با هم خوشبخت میشیم _بابایی لطفا😔 یدفه مامانم اومد آقای منتظری به مامانم سلام کرد _صداتون تا بالا داره میاد چی شده؟ _ایشون اومدند دوباره حرفهای همیشگیونو میزنند من دیگه میرم سرکار شماهم برید خونه آقای محترم بار آخرت باشه در خونه من اومدی پدرم درو روی ما بست و رفت من و مامانم رفتیم داخل خونه از پنجره آقای منتظری رو نگاه میکردم همونجا داخل ماشینش نشسته بود و سرشو گذاشته روی دستش😢معلومه خیلی ناراحته😔 اشک تو چشمام حلقه زد ولی بازم داشتم نگاهش میکردم ادامه دارد... 😍| @dosteshahideman