✨'قصّہ اسارت'✨ زخمے بود... وقتے مےرفت بهدارے اردوگاه، با شتاب مےرفت. وقتے برمےگشت، ناے راه رفتن نداشت. مےگفت:" حالا کہ دستم از جبهہ کوتاه شده، بہ همین اسراے مجروح خون مےدهم. بہ بچہ‌هاے بهدارے بگویید، مانعم نشوند"! وقتے شهید شد، جز پوست و استخوانے از او نمانده بود...