✧بـَرایَم از ؏ِشق بِخـوان✧
⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️ ⚡️ #رمان_امنیتی_گمنام3
⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️ ⚡️ محمد: پتو را روی رسول مرتب کردم و بوسه‌ای به جای بخیه‌ی سرش زدم. بعد موهایم را شانه زدم. آرام در اتاق را باز کردم و از پله ها پایین آمدم. با دیدن عطیه لبخندی زدم و به سمتش قدم برداشتم. _بریم؟ _بریم فقط ماهورا رو گذاشتم پیش عزیز _دو نفره بریم بهتره _هنوز دو ماه نیس سه نفر شدیم بعد هوسِ خوشگذرونیه دو نفره کردی؟ _دیگه دیگه در کوچه را باز کردم و به سمت ماشین رفتیم. ....... _محمد؟ سرم را مایل کردم. و بی‌اختیار لب زدم _جانم... _جانت بی‌بلا... کی پرونده‌ی جدیدت تموم میشه؟ _شرمنده عطیه جان؛ ان‌شاءالله به زودی... قول میدم زیارت بریم، پابوس حضرت معصومه(س) و امام رضا(ع) نگرانِ ماهورا خانم هم نباش... حضرت زهرا(س) داده خودش مراقبش هست. با صدایی که غمِ وجودش را نشان میداد گفت _ولی هزینه‌ی عملش خیلی بالاست؛ اونهمه پول از کجا میاری؟ لبخند زدم. سخت بود دروغ گفتن ولی نمیشد یک مادر را ناامید کرد. _نگران نباش، تا ماهِ دیگه پولش آماده میشه. با ذوق به سمتم برگشت. _جدی میگی؟؟؟ ماشین را مقابل کله‌پزی نگه داشتم. _بله... حالا پیاده شو بریم که بدجور ضعف کردم. .............. دست از خوردن کشیدم و درحالی که داشتم از خوشی میترکیدم گفتم _خدا این قلیل توسلاتو به کرمش ازمون قبول کنه ان‌شاءالله... عطیه خندید و گفت _ان‌شاءالله بعد از اینکه حساب کردم همراهِ عطیه بیرون آمدیم. _بعد مدتها حس دلتنگی نمی‌کنم محمد... _خب پس برا تکمیلِ این دلخوشی بریم پارکِ بغلی که بستنی زعفرونی بزنیم به بدن...زیاد شلوغ نیست خوبه با شیطنت قدم تند کرد. _از کی تا حالا مدل حرف زدنت تغییر کرده آقا؟ _عه چرا میدویی عطیه...با این پا نمی‌تونم برسم بهت. _تقصیر خودته تنبل شدیییی یه تکونی بده به خودت. سعید: هدفون را از گوش علی برداشتم و کاغذ را روی میزش گذاشتم. برگشت سمتم. _عه تویی؟ _اوهوم؛خسته نباشی. _سلامت باشی. جانم؟ _ علی این ایمیل دست تو باشه...من سرم شلوغه میترسم سهل‌انگاری کنم. نگاه گذرایی به کاغذ انداخت و گفت _خیالت تخت سعید؛ حواسم هست. با صدای خانم شکوری، از میزِ علی فاصله گرفتم. _آقا سعید بچه‌ها پیام دادن. با سرعت به سمت مانیتور رفتم. _چه پیامی؟ _انگار اقا محمدو ردیابی کردن... دستی به صورتم کشیدم. چه باید می‌کردم؟ داوود: یک نگاه به ساعت کردم و یک نگاه به درِ مخفی. بالاخره آمدند. _آخ آخ دیر که نشد؟ پوکر فیس نگاهش کردم. _نه؛ فقط سه ساعت آقا سیاوش _خب خداروشکر...برو یه چای دم کن که از خستگی مردیم. هر پنج نفر درحالی که جعبه و دم دستگاهِ زیادی دست داشتتد از پله‌ها بالا رفتند. سمت آشپزخانه رفتم و کتری را پرآب کردم، بعد روی گاز گذاشتم. بہ قلـــم:ف.ب لینک ناشناس: https://abzarek.ir/service-p/msg/680940 ✨✨✨✨✨✨ @eshgss110 ✨✨✨✨✨✨