⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️
⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️
⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️
⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️
⚡️⚡️⚡️⚡️
⚡️⚡️⚡️
⚡️⚡️
⚡️
#رمان_امنیتی_گمنام3
#پارت_36
محمد:
پتو را روی رسول مرتب کردم و بوسهای به جای بخیهی سرش زدم.
بعد موهایم را شانه زدم.
آرام در اتاق را باز کردم و از پله ها پایین آمدم.
با دیدن عطیه لبخندی زدم و به سمتش قدم برداشتم.
_بریم؟
_بریم فقط ماهورا رو گذاشتم پیش عزیز
_دو نفره بریم بهتره
_هنوز دو ماه نیس سه نفر شدیم بعد هوسِ خوشگذرونیه دو نفره کردی؟
_دیگه دیگه
در کوچه را باز کردم و به سمت ماشین رفتیم.
.......
_محمد؟
سرم را مایل کردم. و بیاختیار لب زدم
_جانم...
_جانت بیبلا... کی پروندهی جدیدت تموم میشه؟
_شرمنده عطیه جان؛ انشاءالله به زودی...
قول میدم زیارت بریم، پابوس حضرت معصومه(س) و امام رضا(ع)
نگرانِ ماهورا خانم هم نباش...
حضرت زهرا(س) داده خودش مراقبش هست.
با صدایی که غمِ وجودش را نشان میداد گفت
_ولی هزینهی عملش خیلی بالاست؛ اونهمه پول از کجا میاری؟
لبخند زدم.
سخت بود دروغ گفتن ولی نمیشد یک مادر را ناامید کرد.
_نگران نباش، تا ماهِ دیگه پولش آماده میشه.
با ذوق به سمتم برگشت.
_جدی میگی؟؟؟
ماشین را مقابل کلهپزی نگه داشتم.
_بله... حالا پیاده شو بریم که بدجور ضعف کردم.
..............
دست از خوردن کشیدم و درحالی که داشتم از خوشی میترکیدم گفتم
_خدا این قلیل توسلاتو به کرمش ازمون قبول کنه انشاءالله...
عطیه خندید و گفت
_انشاءالله
بعد از اینکه حساب کردم همراهِ عطیه بیرون آمدیم.
_بعد مدتها حس دلتنگی نمیکنم محمد...
_خب پس برا تکمیلِ این دلخوشی بریم پارکِ بغلی که بستنی زعفرونی بزنیم به بدن...زیاد شلوغ نیست خوبه
با شیطنت قدم تند کرد.
_از کی تا حالا مدل حرف زدنت تغییر کرده آقا؟
_عه چرا میدویی عطیه...با این پا نمیتونم برسم بهت.
_تقصیر خودته تنبل شدیییی یه تکونی بده به خودت.
سعید:
هدفون را از گوش علی برداشتم و کاغذ را روی میزش گذاشتم.
برگشت سمتم.
_عه تویی؟
_اوهوم؛خسته نباشی.
_سلامت باشی. جانم؟
_ علی این ایمیل دست تو باشه...من سرم شلوغه میترسم سهلانگاری کنم.
نگاه گذرایی به کاغذ انداخت و گفت
_خیالت تخت سعید؛ حواسم هست.
با صدای خانم شکوری، از میزِ علی فاصله گرفتم.
_آقا سعید بچهها پیام دادن.
با سرعت به سمت مانیتور رفتم.
_چه پیامی؟
_انگار اقا محمدو ردیابی کردن...
دستی به صورتم کشیدم.
چه باید میکردم؟
داوود:
یک نگاه به ساعت کردم و یک نگاه به درِ مخفی.
بالاخره آمدند.
_آخ آخ دیر که نشد؟
پوکر فیس نگاهش کردم.
_نه؛ فقط سه ساعت آقا سیاوش
_خب خداروشکر...برو یه چای دم کن که از خستگی مردیم.
هر پنج نفر درحالی که جعبه و دم دستگاهِ زیادی دست داشتتد از پلهها بالا رفتند.
سمت آشپزخانه رفتم و کتری را پرآب کردم، بعد روی گاز گذاشتم.
بہ قلـــم:ف.ب
لینک ناشناس:
https://abzarek.ir/service-p/msg/680940
✨✨✨✨✨✨
@eshgss110
✨✨✨✨✨✨