⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️ ⚡️ محمد: داشتم مسیرِ بیمارستان تا پارک را طی می‌کردم که گوشی زنگ خورد. آقای عبدی بود. _سلام آقا _سلام محمد کجایی؟ _تازه از بیمارستان در اومدم. _خیر باشه؟ _چیز مهمی نبود؛ کاری داشتید؟ _من به مدارکی که فلورا فرستاده نگاه کردم؛ همشون مهم و حیاتی‌ان، بهتره بریم تو فاز عملیاتی اول اینکه اگه ادامه دار باشه ممکنه بچه‌ها لو برن. دوم، مدارکی که میفرستن برا MI6 می‌تونه ضربه بزنه بهمون، ارزش نداره. _امروز میام در موردش حرف بزنیم آقا. _خوبه...به سعیدم گفتم که تمام خانم های درگیر تو پرونده رو یه جا جمع کنه که اتفاق غیر منتظره‌ای نیفته. _درسته... رسیده بودن به رسولی که همراهِ خانمی روی صندلی نشسته بود. چند قدم که جلو رفتم رسول متوجه حضورم شد. همینکه بلند شد صورت خانم کاملا معلوم شد. خاطرات کودکی‌ام با او، در ذهنم مانند نوار فیلمی ظاهر شد. خودش بود. همانی که تمام حس رفاقت‌هارا تبدیل به نفرت کرد. چه در وجود من چه در وجود برادرش... _آقای عبدی بعدا تماس می‌گیرم. گوشی را از گوشم فاصله دادم. سرم را پایین گرفتم تا بیشتر از این صورتش را نبینم. _رسول بریم؟ _بریم... دست پشت کمرش گذاشتم. چندقدم بیشتر نرفته بودیم که گفت _من به خاطرِ تو اومدم ایران رسولللل. بی معرفت نباش. جریانِ شدید خون در رگ هایش معلوم بود. می‌دانستم اگر چند دقیقه‌ی دیگر بماند، آتشش فوران می‌کند. فرشید: _بله؟ _سلام فرشید همه چی خوبه؟ _اره الحمدلله _یه تصمیم جدید گرفتیم؛خانم طهماسب و ستاره خانم آماده باشن تا چند ساعت دیگه بهشون موقعیت میدیم برن اونجا _چرا اتفاقی افتاده؟ _احتمال داره فازِ پرونده بره رو عملیاتی؛ آقای عبدی برای امنیت خانم‌ها دستور دادن همشون یه جا جمع شن که اتفاق بدی نیفته. _باشه منتظر خبرت هستم. قطع کردم و به سمت اتاقِ ستاره و مریم خانم راه افتادم بعد از در زدن وارد شدم. _خانما بی زحمت آماده باشید باید برید جایی سعید: درحال تماس گرفتن با بچه‌های تیم بودم که اقای عبدی صدایم کرد. _بله آقا؟ _چند لحظه دست نگه دار برا فرستادن موقعیت؛ محمد داره میاد. _چشم. بعد رفتن آقای عبدی، خسته از هیاهوی این چند ماه روی صندلی لم دادم و چند دقیقه چشم روی هم گذاشتم. با قرار گرفتن دست کسی روی شانه‌ام چشم باز کردم. _رسول _این میزا به کسی وفا نکرده آقا سعید...چه برسه به اینکه روش لم بدی... لبخند زدم. از پشت میز بلند شدم و در آغوش گرفتمش. _هوی سعید له شدم...اوی اوییی ول کن در جواب غرهایش دم گوشش گفتم _انگار دلت می‌خواد بدمت دست بچه‌های سایت که آدمت کنن. _وقت دنیارو میگیری با این تهدیدات. ولم کن جونِ میزت. با خنده گفت _میگم برات توبیخی رد کنن‌ها. سرتا پایش را برانداز کردم و گفتم _دلم برات یه‌ذره شده بود استاد. ابرو بالا داد. _نکنه کارت پیش من گیره؟؟؟ بہ‌قلــم:ف.ب لینک ناشناس: https://abzarek.ir/service-p/msg/688241 ✨✨✨✨✨✨✨ @eshgss110 ✨✨✨✨✨✨✨