✨'قصّہ‌ اسارت'✨ آن بسیجی، پانزده ساله بود. همه را در اردوگاه به صف کردند. آن نوجوان را با ضرب و شتم وسط محوطه آوردند. سر و صورتش خون‌آلود، که آب جوش روی بدنش ریختند. وقتی از پا افتاد. روی خرده شیشه و نمک، او را غلتاندند. وقتی در جلو چشمان غم گرفتهٔ ما شهید شد، پیکر غرق در خونش را روی سیم خاردار انداختند و به گلوله بستند. به صلیب سرخ گفتند: ”می‌خواسته فـرار کند، نگـهبان او را زده است؛ طبق مقررات“.