✨'قصّہ اسارت'✨
در اتاق باز جـویی غوغا بود. همهشان فـریاد میزدند: ”حرس خمینی“،(پاسدار خمینی). و آن پاسدار شجاع، کتکها را تحمل میکرد و مهر سکوت بر لب داشت.
از لشکر ۱۱ امیرالمؤمنین بود. فقط گفت: ”کمی آب به من بدهید“! در این سرزمین، آب قصههای جهانسوزی دارد.
یکی از جلادان رفت تا آب بیاورد. دهانِ پاسدار دست بسته را باز کردند و قیر داغ در دهانش ریختند.
جسد پاکش را، چند دقیقه بعد، جلوی ما انداختند.
#پلاڪ