✨"قصّہ اسارت"✨
هفت ماه از اسارتش میگذشت. بیماری هر روزه، آب بدنش را کشیده و "حسین" را لاغر و بی بنیه کرده بود. هر روز هم حالش بدتر میشد.
روزی در گوشهای نشسته بودیم و او از حال و روز خود و رنجی که میشکید برایم گفت.
وسط صحبت، ناگهان از حال رفت و بیهوش شد.
به یاری چند نفر از اسرا، او را به بهداری اردوگاه رساندیم.
دو روز بعد، خبر شهادتش را شنیدیم؛ دوست عزیزی بود، حسین مولایی...
#پلاڪ