✨'قصّہ اسارت'✨
"حسین" دوست صمیمیام بود. تنها که میشد قرآن حفظ میکرد. یک باغچهٔ کوچک در اردوگاه بود که حسـین آبـادش کرد. سبزی میکاشت و میداد به بچهها. دیگر، حسین بود و سبزی. آن تکه زمین کوچک، چقدر هم بابرکت شده بود!
یک روز سرِ ظهر، خون از بینیاش جاری شد. هر کاری کردیم قطع نشد. او را به بهداری بردند، اثری نداشت. آنقدر خون از بدنش رفت که شهید شد.
حسین را در قبرستان رمادی دفن کردند. روی قبرش فقط نوشته شده بود: "قبر ۱۲۶، الاسیر الایرانی".
حسین صـادقزاده و یاران غریبش، هیچ زائری نداشتند.
#پلاڪ