✧بـَرایَم از ؏ِشق بِخـوان✧
✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ #همسفران_عشق #پارت_41 محمد: با دو انگشت به گروه عملیات
✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ نجلا: با دست‌های بسته نشسته بودم زمین. فکرش را نمی‌کردم آنقدر بی‌رحم باشد که تمام وجودم را به آتش بکشد. نمی‌دانم چه شد که گالن پر از نفت را به سمتم رها کرد. تمام تنم خیس شد. به ثانیه نکشید که کبریت را پرت کرد روی صورتم. صدای جز و وزِ سوختن لباسم، موهایم و داغی بدنم رعشه انداخت در بدنم. صورتم که اتش می‌گرفت تکان می‌دادم و از تمام وجود زجه می‌زدم. این حق من نبود. اتش، طنابِ دور دستم را سوزانده بود. با آن پای چلاق شروع کرده بودم به تقلا کردن. در هوا چرخ می‌خوردم...به بدنم چنگ می‌زدم و خودم را به در و دیوار می‌زدم. اتش بدنم خاموش شد ولی رمقی در بدنم نبود. جایی را نمی‌دیدم. گوشه‌ای افتادم و چشمانم را بستم... محمد: _محمد من دارمشون هر سه تاشونو...بزنمشون؟؟ تک تیرانداز مدام همین را میگفت حالا که می‌خواستند فرار کنند چاره‌ای نبود _اونقدر نزدیک هست که بتونی بزنی به پاشون؟ _آره بزنم حاجی؟ _بسم الله، بزن به محض دستور صدای دو شلیک آمد. بچه‌هارا فرستادم سمت موقعیت که دستگیرشان کند. هنوز هم چشمم به سوله بود. که شاید آتشش کمی بخوابد و دود و غبارش بنشیند. ............. نیلا و رادان هردو از ناحیه‌ی پا مجروح شدند. بعد انتقال آن‌ها به سمت سهیل رفتم مقابلش ایستادم و شخصا به او دستبند زدم. نیشخندش روی اعصابم راه می‌رفت. تیر دستش را ساییده بود و خون از انگشتش جاری بود. داخل یکی از ماشین‌های آمبولانس نشست. _مهدی...برو مراقبش باش، به بیمارستان که رسیدید بسپرش به سربازای اونجا، سریع برگرد. _چشم مریم: تک تک لباس‌هایم را اتو کردم و مرتب، روی چوب رختی آویزان کردم. به مهدی زنگ زدم ولی رد تماس داد. چند ثانیه بعد پیام داد. _تو ماموریتم، کارم تموم شد زنگ میزنم. نشستم روی تخت... گوشی که زنگ زد به خیال اینکه مهدیست برش داشتم. _زهرا... _الو سلام... _سلام مریم، چرا پس دوباره نیومدی؟ اینطوری پیش بره اخراجت می‌کننا _میگی چیکار کنم خب؟ امشب مهمون داریم _بابا حداقل بلند شو بیا تایپ مقاله رو کامل کن؛ اصلا تو چته؟ _نمی‌دونم زهرا، یه حسِ گم شدن دارم. یه حسی که هم خوشحالم هم استرس دارم هم... _هم ذوق داری هم نگرانی هم هزارتا زهرمارِ دیگه با خنده گفتم _دقیقا زدی تو هدف، فقط یکیش موند _چی؟ _حس میکنم یه چیزی نیست، انگار هست ولی نمیتونم درکش کنم _جنی شدی دختر، اونقدر فک کردی مغزت تاب برداشته؛ پاشو بیا اینجا ببینم با خودت چیکار کردی دیوونه محمد: حدود نیم ساعتی می‌گذشت. مهدی روی خطم آمد... _محمد...میشنوی صدامو؟؟ _بگو _سهیل فرار کرد. کلافه فریاد زدم _پس اونجا چه غلطی می‌کردییییی _یه اتفاق بدتر افتاده _بدتر از این؟ چی؟ _کارت شناسایی با اسلحه هردوتاشونو که گذاشته بودم کنارم برداشته... _مهدی خاکت می‌کنمممم، مهدیییییی یه کار بهت سپردممم آخ آخ آخ نشستم روی زمین‌، کنار ماشین با صدای فریاد من همه ی نیروها خشکشان زده بود. کامیار قدم قدم سمتم آمد و بطری آب را روبه‌رویم گرفت _آروم باش چیزی نیس... _اینکه می‌تونه هر غلطی،دلش می‌خواد با اون اسلحه و کارت شناسایی بکنه، چیزی نیست؟؟؟ بہ‌قلــــم:ف.ب لینک ناشناس: https://abzarek.ir/service-p/msg/735937 ✨✨✨✨✨✨✨ @eshgss110 ✨✨✨✨✨✨✨