✨'قصّہ اسارت'✨ آن شب، پس از صرف شام، مشغول خواندن نماز مغرب و عشاء شدم. نمازم را که خواندم، مـتوجه نگـنبانی شدم که پشت پنجره ایستاده بود و داخل سلول را می‌پایید. او به یکی از بچه‌ها خیره شده بود ونمار خواندن او را تماشا می‌کرد. وقتی نماز و سجده طولانی و همراه با آه و ناله وی تمام شد، سرباز بعثی او را صدا زد و با خشم پرسید: چرا این همه در سجده بودی؟ برای چه کسی دعا می‌کردی؟ برای خمینی؟! آن برادر اسیر، در حالی که اشک از چشمانش را پر کرده بود، جواب داد: نه! داشتم برای آزادی خودمان دعا می‌کردم. سرباز بعثی نام او را یادداشت کرد و وقیحانه آب دهانش را بر روی او انداخت و از پشت پنجره دور شد. صبح روز بعد، آن برادر هم سلولی را به جـرم دعـا وسجده طولانی، به ۲۵ضربه شلاق محکوم کردند و با کابل، پشت او را سیاه نمودند. طوری که پس از تحمل ضربات، به حالت اغما دچار شد. بعد از او، نوبت به من رسید، که البته تنها به تذکر اکتفا کردند.