✨'قصّہ اسارت'✨ روز دوم اسارت، با دستهای بسته سوار یک کامیون شدیم. در راه، عده‌ای از بچه‌ها با لبهای ترک بـرداشته و ناله‌‌های "آب،آب" شـان شهید شدند. دو روز بود که تشنه و زخمی بودند. بعثی‌های آمریکایی صفت، با خونسردی آنـها را از کامیون پایین انداختند. ... و بعد خندیدند. بہ یــــاد لب عطشان حسین و...🖤