✨'قصّہ اسارت'✨ سه نفر بودیـم که در محاصره افتادیم. سر هر نفرمان بـه شدت زخمی بود. وقتی دستگیر‌مان کردند حال "سید علی اکبر " از همه وخـیم تر بود. تیری به پیشانی‌اش خورده، چشـمانش به سختی آسیب دیده بود. از سرش خون فوران می‌زد. عطش هم به او فشار می‌آورد. ما را به بصره بردند. سید را همان جا بیرون اتاق رها کـردند. هیچ کس به سراغش نیامد. لبهایش از شدت تشنگی خشکـیده بود. نیمه جانی بیش در بدن نداشت. تا شب خبری از پزشک نشد. تا نیمه شب سید دردمندانه راز و نیاز کرد. آن هنگام، روحش پرواز کرد و آزاد شد. غریبانه و تشنه پشتِ در به شهادت رسید! صبح جسدش را بردند. بہ یاد تشنہ لب ڪربـــــلا...