✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨
✨✨✨✨
✨✨✨
✨✨
✨
#همسفران_عشق
#پارت_43
_میری از انبار بیل برمیداری زمینو میکنی
_محمـــ...
_مترش میکنی که اندازهات شه
_نمیخواستم اینطوری شه
با خونسردی لب زدم.
_انگار هنوز متوجه نشدی پسر...اگه خودتو گم میکردی میگفتم به درکککککک
چرااا کارت و اسلحهات رو گذاشتی کنارتتتتت
_ببخشید
_یا همین امشب اون اسلحه و کارتت رو پیدا میکنی یا مجبوری خودت خودتو تو چاله خاک کنی
فهمیدی؟؟؟؟
ارام سرش را تکان داد و بیرون رفت.
سرهنگ شهیدی کمی در جایش جابهجا شد وگفت
_فکر نمیکنی زیاده رویه محمد؟
_انقدر بهشون رو دادم که سربههوا شدن؛ هردفعه باید یه گندی بالا بیارن.
_خانم امینی در چه وضعه؟
_منتقل شد بیمارستان؛ صورتش بدجور سوخته بود بنده خدا...
برا خانما خیلی سخته همهی زیبایی شونو از دست بدن...
در باز شد و یکی از بچههای سایبری داخل شد.
_آقا موقعیت اسلحه رو پیدا کردم.
_کجاس؟
_نزدیک موقعیت ۱۶؛ درحال حرکته
_به مهدی بگو بره اونجا
چندنفر سرباز وظیفه هم بفرست
_چشم
_صبر کن
پشت میز نشستم و یک فایل را باز کردم. بعد ویرایش کوچکی کپی کردم و روی میز گذاشتم.
_حکم ماموریت...برسون دستش
_چشم
.........
_بهتره خودت یه سر به موقعیت بزنی.
_گزارشو که بنویسمـــ...
_گفتم همین الان برو؛ دو ساعته هیچ خبری ازشون نیست.
سر تکان دادم
_متوجه شدم.
داشتم کتم را از چوب رختی برمیداشتم که صدای خش خش بیسیم بلند شد.
یکی از سربازهای وظیفه بود.
_سرگرد صدامو دارید؟؟؟
یکی از نیروها رو تو موقعیت ۱۶ زدن!...
سریع بیسیم را برداشتم.
_کی؟؟؟
_سرگرد صداتون قطع وصل میشهههه... آمبولانس میخوایم.
کلافه دستی به سرم کشیدم.
سرهنگ کنارم ایستاد.
_برو محمد، برو ببین چیشده.
............
وسایلم را آماده کردم و سوار موتور شدم.
تا برسم، جانم به آخر رسید.
هرگاه خبر ناگوار میشنوم چه از نزدیکان باشند و چه از غریبه ها دلهره میگیرم.
رسیدم...
کوچهی اصلی ایستادم.
شلوغ بود.
حدود ده نفری دور آمبولانس اینور و آنور میرفتند.
از موتور پیاده شدم و چند نفری را که سد راهم شده بودند کنار زدم.
با دیدن آن صحنه شکه شدم.
شاید حتی یک درصد هم احتمال نمیدادم که...
مریم:
_دیرم میشه زهرا
_نمیشه، مگه نمیگی همه کاراتو کردی؟
_اوهوم
_پس الکی به خودت استرس نده؛ عوضش بگیر این عنوانارو چک کن چیزی از قلم نیفتاده باشه.
_توام دیوونهام کردییی بابا ولش کن اینو؛ من الان تو وضعیت بحرانی به سر میبرم.
نگاهی به سر تا پایم انداخت و گفت
_نه خونریزی داری نه علائم شکستگی و نه حتی سکتهی قلبیو مغزی.
نترس تا منو با دستای خودت خفه نکنی نمیمیری.
دیوانهای نثارش کردم و کاغذهارا از دستش بیرون کشیدم.
_آدم بشو نیستی تو.
راستی یادم بنداز یه سر برم پیش رئیس...
_منظورت همون عموته دیگه؟
چشم غرهای رفتم و تایید کردم.
یک ربعی بعد گوشیام زنگ خورد.
به شماره دقت نکرده جواب دادم.
_بله؟
نورا:
_بیا داداش حسین...اینم از امروز.
_چرا انرژیت پایینه دختر؟
_حسم میگه نمیتونم گواهیه ورود به تحلیلگر امنیت اطلاعاتو بگیرم...
مقابلِ میزم، روی تخت نشست و با خنده گفت
_اونموقع از کجا میدونی؟
_عرض کردم خان داداش...حس
_اونو بیخیالش؛ چرا اصرار داری بری امنیت اطلاعات؟
این دوتا مگه چقدر باهم فرق دارن
_فرقشون خیلی کمه ولی چیکار کنم که دلم مغزمو رام کرده....
_پس قبول داری مغزت اسبه؟
با تشر بی مزهای گفتم و کتابم را به سمتش پرت کردم...
_کی میخوای ادم شی حسین؟؟؟
بہ قلـــــم:ف.ب
لینک ناشناس:
https://abzarek.ir/service-p/msg/746335
✨✨✨✨✨✨✨
@eshgss110
✨✨✨✨✨✨✨