✧بـَرایَم از ؏ِشق بِخـوان✧
✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ #همسفران_عشق #پارت_42 نجلا: با دست‌های بسته نشسته بودم
✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ _میری از انبار بیل برمی‌داری زمینو میکنی _محمـــ... _مترش می‌کنی که اندازه‌ات شه _نمیخواستم اینطوری شه با خونسردی لب زدم. _انگار هنوز متوجه نشدی پسر...اگه خودتو گم میکردی میگفتم به درکککککک چرااا کارت و اسلحه‌ات رو گذاشتی کنارتتتتت _ببخشید _یا همین امشب اون اسلحه و کارتت رو پیدا می‌کنی یا مجبوری خودت خودتو تو چاله خاک کنی فهمیدی؟؟؟؟ ارام سرش را تکان داد و بیرون رفت. سرهنگ شهیدی کمی در جایش جا‌به‌جا شد وگفت _فکر نمی‌کنی زیاده رویه محمد؟ _انقدر بهشون رو دادم که سربه‌هوا شدن؛ هردفعه باید یه گندی بالا بیارن. _خانم امینی در چه وضعه؟ _منتقل شد بیمارستان؛ صورتش بدجور سوخته بود بنده خدا... برا خانما خیلی سخته همه‌ی زیبایی شونو از دست بدن... در باز شد و یکی از بچه‌های سایبری داخل شد. _آقا موقعیت اسلحه رو پیدا کردم. _کجاس؟ _نزدیک موقعیت ۱۶؛ درحال حرکته _به مهدی بگو بره اونجا چندنفر سرباز وظیفه هم بفرست _چشم _صبر کن پشت میز نشستم و یک فایل را باز کردم. بعد ویرایش کوچکی کپی کردم و روی میز گذاشتم. _حکم ماموریت...برسون دستش _چشم ......... _بهتره خودت یه سر به موقعیت بزنی. _گزارشو که بنویسمـــ... _گفتم همین الان برو؛ دو ساعته هیچ خبری ازشون نیست. سر تکان دادم _متوجه شدم. داشتم کتم را از چوب رختی برمی‌داشتم که صدای خش خش بیسیم بلند شد. یکی از سرباز‌های وظیفه بود. _سرگرد صدامو دارید؟؟؟ یکی از نیروها رو تو موقعیت ۱۶ زدن!... سریع بیسیم را برداشتم. _کی؟؟؟ _سرگرد صداتون قطع وصل میشهههه... آمبولانس می‌خوایم. کلافه دستی به سرم کشیدم. سرهنگ کنارم ایستاد. _برو محمد، برو ببین چیشده. ............ وسایلم را آماده کردم و سوار موتور شدم. تا برسم، جانم به آخر رسید. هرگاه خبر ناگوار می‌شنوم چه از نزدیکان باشند و چه از غریبه ها دلهره می‌گیرم. رسیدم... کوچه‌ی اصلی ایستادم. شلوغ بود. حدود ده نفری دور آمبولانس اینور و آنور می‌رفتند. از موتور پیاده شدم و چند نفری را که سد راهم شده بودند کنار زدم. با دیدن آن صحنه شکه شدم. شاید حتی یک درصد هم احتمال نمی‌دادم که... مریم: _دیرم میشه زهرا _نمیشه، مگه نمی‌گی همه کاراتو کردی؟ _اوهوم _پس الکی به خودت استرس نده؛ عوضش بگیر این عنوانارو چک کن چیزی از قلم نیفتاده باشه. _توام دیوونه‌ام کردییی بابا ولش کن اینو؛ من الان تو وضعیت بحرانی به سر می‌برم. نگاهی به سر تا پایم انداخت و گفت _نه خونریزی داری نه علائم شکستگی و نه حتی سکته‌ی قلبیو مغزی. نترس تا منو با دستای خودت خفه نکنی نمیمیری. دیوانه‌ای نثارش کردم و کاغذ‌هارا از دستش بیرون کشیدم. _آدم بشو نیستی تو. راستی یادم بنداز یه سر برم پیش رئیس... _منظورت همون عموته دیگه؟ چشم غره‌ای رفتم و تایید کردم. یک ربعی بعد گوشی‌ام زنگ خورد. به شماره دقت نکرده جواب دادم. _بله؟ نورا: _بیا داداش حسین...اینم از امروز. _چرا انرژیت پایینه دختر؟ _حسم میگه نمی‌تونم گواهیه ورود به تحلیلگر امنیت اطلاعاتو بگیرم... مقابلِ میزم، روی تخت نشست و با خنده گفت _اونموقع از کجا میدونی؟ _عرض کردم خان داداش...حس _اونو بی‌خیالش؛ چرا اصرار داری بری امنیت اطلاعات؟ این دوتا مگه چقدر باهم فرق دارن _فرقشون خیلی کمه ولی چیکار کنم که دلم مغزمو رام کرده.... _پس قبول داری مغزت اسبه؟ با تشر بی مزه‌ای گفتم و کتابم را به سمتش پرت کردم... _کی میخوای ادم شی حسین؟؟؟ بہ قلـــــم:ف.ب لینک ناشناس: https://abzarek.ir/service-p/msg/746335 ✨✨✨✨✨✨✨ @eshgss110 ✨✨✨✨✨✨✨