✨'قصّہ اسارت'✨ یک شب در محل دژبان مرکز بـغداد بودیم، بی آب و نان. فردا صبح ما را سوار بر اتوبو‌سـها کردند. داخل اتوبوس، رزمندگان اسیر،غریبانه تشنگی را تحمل می‌کردند و در هوای داغ در آن قفس آهنی، ذکر خدا بر لب داشتند. یکی از رزمندگانِ مجروح، بر اثر تشنگی و خونریزی شدید، دیدگان خود را از این دنیای فانی بست و به ملـأ اعلا پیوست. دوستان در فراق او اشکهای پنهانی ریختند و خـانواده‌اش ۹ سال دل به دیدارش بسته بودند. سال ۶۹ که همه آمـدند، او نـیامد و دوسـتانش سفر انـدوهبار و پر ماجرای او را در بیابان عشق، با اشک و حسرت برای خـانواده‌اش تعریف کردند. بہ یاد شهداے تشنہ ڪربـــلا...